Part16
#Part16
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
انقدر خوشگل میخندید که دلم یه چیزی توش تکون میخورد
یهو یه چیزی خورد به بینیم
_ هی عمو کجایی؟
برگشتم سمتش و با اخم به آرش نگاه کردم
_ چیه دختر مردمو قورت دادی؟ وات دِ فاز؟ زن داداشه؟
لبخند تلخی زدم و سرم رو انداختم پایین آخه این دخترو چه به منه... هووف ولش کن
سر و وضعش مشخصه که ندار نیست، از لحاظ رفتاری یه شخص کاملاً اجتماعی ولی اونی که شروع کرده به تپیدن چی میگه... باید باهاش چیکار کنم رو نمیدونم
یاسمن_ آرش اذیت نکن اِ! به تو چه سام خودش بهتر میدونه در ضمن خوبه حداقل اگه اون به کسی نگاه میکنه به کسی تعهد نداره ولی تو....
آرش_ غلط کردم یاسی یعنی ادمو به چیز خوردن میندازی
غذاهامون اماده شده بود و یاسمن چون قبل از ما با دوستاش نهار خورده بود چیزی نخورد
نگاهم گاه و بی گاه سر میخورد روی دختری که داشتم بال بال میزدم که موقعیتم خوب بود و مال من میشد
بالاخره از بچه ها خداحافظی کردم و از ساندویچی اومدم بیرون
به سختی رفتم پاساژ و سفارش هایی که برام اومده بود رو انجام دادم و ذهن و قلب لامصبم با لبخندهای دختری که با یه نگاه درگیرم کرده بود عجین شده بود
یکی اسمم رو صدا زد که از افکارم پرت شدم بیرون، رحمان پسر مغازه بغلی ، اومد توو اومد زیر گوشم
_ سام داداش نونمون رفت تو روغن
_ چی شده؟
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
انقدر خوشگل میخندید که دلم یه چیزی توش تکون میخورد
یهو یه چیزی خورد به بینیم
_ هی عمو کجایی؟
برگشتم سمتش و با اخم به آرش نگاه کردم
_ چیه دختر مردمو قورت دادی؟ وات دِ فاز؟ زن داداشه؟
لبخند تلخی زدم و سرم رو انداختم پایین آخه این دخترو چه به منه... هووف ولش کن
سر و وضعش مشخصه که ندار نیست، از لحاظ رفتاری یه شخص کاملاً اجتماعی ولی اونی که شروع کرده به تپیدن چی میگه... باید باهاش چیکار کنم رو نمیدونم
یاسمن_ آرش اذیت نکن اِ! به تو چه سام خودش بهتر میدونه در ضمن خوبه حداقل اگه اون به کسی نگاه میکنه به کسی تعهد نداره ولی تو....
آرش_ غلط کردم یاسی یعنی ادمو به چیز خوردن میندازی
غذاهامون اماده شده بود و یاسمن چون قبل از ما با دوستاش نهار خورده بود چیزی نخورد
نگاهم گاه و بی گاه سر میخورد روی دختری که داشتم بال بال میزدم که موقعیتم خوب بود و مال من میشد
بالاخره از بچه ها خداحافظی کردم و از ساندویچی اومدم بیرون
به سختی رفتم پاساژ و سفارش هایی که برام اومده بود رو انجام دادم و ذهن و قلب لامصبم با لبخندهای دختری که با یه نگاه درگیرم کرده بود عجین شده بود
یکی اسمم رو صدا زد که از افکارم پرت شدم بیرون، رحمان پسر مغازه بغلی ، اومد توو اومد زیر گوشم
_ سام داداش نونمون رفت تو روغن
_ چی شده؟
۸۷۳
۱۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.