Part14
#Part14
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
گند زده بودم به امتحانم ولی پاس میشدم
رفتم رو صندلی های فلزی نشستم و دستام رو به سرم گرفتم ، ذهنم درگیر فکر کردن به زندگیه نکبتم بود که یکی از پشت زد تو سرم
_ چیه پکری نکنه خر خون کلاس امتحان اول رو ریـ..ده
_ درست حدس زدی خوب نبودم
_ سام داداش بی خیال، حالا همه ی ترم ها با معدل ١٩ پاس شدی ایشالله این ترم با معدل ١٢پاس بشی مهم اینه پاس بشی دیگه!
دیوونه ترین پسری که دیده بودم ، تنها دوستی که داشتم همین آرش خل و چل بود
_ حالا پاشو بریم یه ساندویچ بزنیم تو رگ آروم شی
_ بیخیال آرش ، اصلاً حوصله ندارم
چپ چپ نگام کرد
_ اگه مهمون من باشی چی؟
لبخندی زدم
_ اون رو نمیتونم نه بگم
_ بیا بچه خیکی بیا که من نباشم جانت در عذاب است
انقدر بدم میومد بهم بگن خیکی ، خودم میدونستم اضافه وزن دارم و اصلاً خوشم نمیومد دیگران بهم بگن، همه پسرا تو سن من میرفتند باشگاه ولی من باید دنبال پول در آوردن و هزار تا کار دیگه میبودم و این اضافه وزن بیخیالم نمیشد
رفتیم ساندویچی روبروی در دانشگاه که همیشه انقدر پر بود که جای سوزن انداختن نبود مخصوصاً تایم ناهار که دیگه هیچی...
ولی الان ساعت ٣:٣٠ بعد از ظهر یکم بهتر بود
رفتیم داخل و از همون اول آرش دوتا بندری سفارش داد و اومد سمتم رو یکی از میزصندلی ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که میز بغل ما ٤تا دختر اومدند نشستند
عادت نداشتم به کسی نگاه کنم ، سرم رو انداخته بودم پایین که یهو آرش گفت
_ اوه اوه سام اینجارو، باز ما دیر این ترم یکی ها رو دیدم ها، دخترا رو نگاه ماشالله هزار ماشالله اوف چه...
پریدم وسط حرفش
_ یاسمن پشت سرته
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
گند زده بودم به امتحانم ولی پاس میشدم
رفتم رو صندلی های فلزی نشستم و دستام رو به سرم گرفتم ، ذهنم درگیر فکر کردن به زندگیه نکبتم بود که یکی از پشت زد تو سرم
_ چیه پکری نکنه خر خون کلاس امتحان اول رو ریـ..ده
_ درست حدس زدی خوب نبودم
_ سام داداش بی خیال، حالا همه ی ترم ها با معدل ١٩ پاس شدی ایشالله این ترم با معدل ١٢پاس بشی مهم اینه پاس بشی دیگه!
دیوونه ترین پسری که دیده بودم ، تنها دوستی که داشتم همین آرش خل و چل بود
_ حالا پاشو بریم یه ساندویچ بزنیم تو رگ آروم شی
_ بیخیال آرش ، اصلاً حوصله ندارم
چپ چپ نگام کرد
_ اگه مهمون من باشی چی؟
لبخندی زدم
_ اون رو نمیتونم نه بگم
_ بیا بچه خیکی بیا که من نباشم جانت در عذاب است
انقدر بدم میومد بهم بگن خیکی ، خودم میدونستم اضافه وزن دارم و اصلاً خوشم نمیومد دیگران بهم بگن، همه پسرا تو سن من میرفتند باشگاه ولی من باید دنبال پول در آوردن و هزار تا کار دیگه میبودم و این اضافه وزن بیخیالم نمیشد
رفتیم ساندویچی روبروی در دانشگاه که همیشه انقدر پر بود که جای سوزن انداختن نبود مخصوصاً تایم ناهار که دیگه هیچی...
ولی الان ساعت ٣:٣٠ بعد از ظهر یکم بهتر بود
رفتیم داخل و از همون اول آرش دوتا بندری سفارش داد و اومد سمتم رو یکی از میزصندلی ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که میز بغل ما ٤تا دختر اومدند نشستند
عادت نداشتم به کسی نگاه کنم ، سرم رو انداخته بودم پایین که یهو آرش گفت
_ اوه اوه سام اینجارو، باز ما دیر این ترم یکی ها رو دیدم ها، دخترا رو نگاه ماشالله هزار ماشالله اوف چه...
پریدم وسط حرفش
_ یاسمن پشت سرته
۴.۱k
۱۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.