part

#part36
#رها
فریال و نازی با تعجب نگاهم کردن، فریال خندید و گفت :
فریال- شوخی می‌کنی نه؟
جدی بهش زل زدم و گفتم :
رها- نه کاملا جدی گفتم.
نازی دستاشو کوبید رو میز و گفت :
نازی- رها مغز خر خوردی؟ با رقیب عشقیت می‌خوای همدست بشی که آیدا و طاها رو از هم دیگه جدا کنید؟
درحالی که سعی می‌کرد خونسرد باشه ادامه داد :
نازی- اصلا برفرض مثال این دوتا رو جدا کردین آخرش چی؟ اومد و طاها عاشق ترانه شد تو می‌خوای چکار کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم :
رها- نمی‌دونم.
فریال پوزخند صدا داری زد و گفت :
فریال- می‌گه نمی‌دونم، رها چرا خر بازی درمیاری؟ اگر یه درصد فقط یه درصد طاها عاشق ترانه بشه اونی که ضربه می‌بینه تویی اونی که نابود می‌شه تویی!
کلافه گفتم :
رها- اصلا اومد و عاشق هیچ‌کدومم نشد.
نازی از جاش بلند شد و در حالی که راه می‌رفت گفت :
نازی- قطعا نمی‌شه، من چندین و چند ساله طاها رو می‌شناسم...
خم شد سمت من و ادامه داد :
نازی- طاها حتی اگر از آیدا جداهم بشه هرگز ببین تاکید می‌کنم هرگز عاشق تو یا ترانه نمی‌شه!
فریال- رها نکن اینکارو لطفا، اینطوری فقط خودتو نابود می‌کنی.
عصبی گفتم :
رها- اه بس کنید دیگه، جای اینکه امید بدین به من همه‌اش دارید همون یه ذره امیدی که دارم رو کور می‌کنید، اگر پشتم هستید و تو این راه کمکم می‌کنید که بسم‌الله اگر نه که بگید.
نازی و فریال نگاهی بهم انداختن، شونه‌ای بالا انداختن و همزمان گفتن :
نازنین.فریال- قبول می‌کنیم.
نازی با حرص ادامه داد :
نازی- ذاتا راهی جز قبول کردن نداریم می‌دونی چرا؟ چون تو عقلت کمه یهو می‌زنی یه کار دست هممون می‌دی بخاطر همین مجبوریم قبول کنیم‌.
با حرص لیوان چایی‌ش رو برداشت و خورد، با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم و رفتم سمت آیفون ترانه بود، در رو باز کردم و منتظر شدم بیاد.
ترانه- وای چقدر سرده کاش زودتر این زمستون تموم بشه...
رسید به من کفشاش رو درآورد و یک راست رفت سمت شومینه و گفت :
ترانه- سلام خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم :
رها- مرسی تو خوبی؟
سری تکون داد و گفت :
ترانه- آره خوبم، خب نقشه‌ات چیه؟
خواستم دهن باز کنم حرف بزنم که نازی و فریال از آشپزخونه اومدن بیرون، ترانه بدبخت هنگ کرد با تعجب گفت :
ترانه- رها؟ نگو که بهشون گفتی.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم :
رها- راستش باید می‌گفتم چون برای اون نقشه‌ای که کشیدم به نازی و فریال نیاز داشتیم‌
ترانه- آها، خب نقشه‌ات چیه؟
رفتم نشستم رو مبل و گفتم :
رها- بیاید بشینید تا بگم.
همشون نشستن رو مبل و منتظر به من زل زدن، نفسم رو با فوت بیرون فرستادم و شروع کردم :
رها- خب ببینید من و ترانه در طول روز نمی‌تونیم از شرکت بیایم بیرون و این وسط به کسی نیاز داریم که از صبح تا شب جلوی در خونه آیدا باشه ببینه این دختره عجوزه کجا می‌ره کجا میاد با کی می‌ره با کی میاد و اینا، حالا همونطور که می‌دونین من و ترانه پروژه جدید رو گرفتیم دستمون یعنی عکاسی و فیلمبرداری پروژه جدید با منه و ترانه هم میاد که بالاسر کارا باشه و تو شرکت زمانی که آیدا بیاد نه من هستم نه ترانه برای همین فریال به کمک تو نیاز دارم وقتایی که آیدا میاد باید به ما خبر بدی و تمام هواست به آیدا باشه و تو نازی، تو با امیر باید تمام هواس‌تون رو جمع کنید هرجا که این دختره رفت برید و آمارشو دربیارید، تا اینجا فهمیدید؟
نازی- وایسا وایسا امیرم تو این کار شماها هست؟
رها- آره بهش گفتم گفت کمک می‌کنه.
فریال- یسوال، دقیقا من باید چکار کنم؟
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- ببین وقت‌های که آیدا میاد تو شرکت و من و ترانه نیستیم تو باید به هر بهونه‌ای بری داخل اتاق طاها و نزاری این دوتا تنها بمونن، یعنی یه جورایی باید یه کاری کنیم طاها و آیدا کمتر همو ببینن تا اینکه ما بتونیم ثابت کنیم آیدا با کس دیگه‌ای هست و بعدش این دوتا از هم دیگه جدا بشن.
نازی متفکر نگاهم کرد و پرسید :
نازی- خب از کجا معلوم با کس دیگه‌ای باشه؟
ترانه- راستش من چند روز پیش تو یه مهمونی دعوت بودم و آیدا رو با یه پسره دیدم شک ندارم که باهاش رل بود برای همین می‌گم باید تعقیبش کنیم.
فریال- خب الان وقتی این دوتا جدا بشن چی می‌شه؟
دستام رو گذاشتم زیر چونه‌ام و گفتم :
رها- اونوقت من و ترانه وارد عمل‌ می‌شیم...
ترانه حرفم رو ادامه داد :
ترانه- و سعی می‌کنیم که طاها رو عاشق خودمون کنیم.
نازی چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت :
نازی- من نمی‌فهمم این چه کاریه؟ تو این کاری که می‌خواید بکنید هر دوتاتون ضربه می‌بینید.
ترانه- می‌دونیم، ولی شانسمون رو امتحان می‌کنیم.
همون لحظه صدای زنگ خونه بلند شد، از جام بلند شدم و رفتم سمت آیفون با دیدن طاها متعجب گفتم :
رها- طاهاست.
دکمه باز شدن در رو زدم که طاها اومد داخل با دیدن سرو وضعش شکه شده بهش نگاه کردم...
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۵)

#part37#رهااز اتاق خارج شدم و رفتم داخل آشپزخونه.فریال- چرا ...

ادامه پارت قبل 🗿مبین و نازی هردوتاشون چپ چپ نگاهم کردن که گف...

#part35#رهاکلافه شده بودم از این وضعیت زندگیم هر روز تو شرکت...

ادامه پارت قبل 🗿مهربان- رها جون داری میری؟برگشتم سمتش و گفتم...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۱

از خدا می خوام هرچه خوبه بهتون بدهاگر این کارو کنید خب دیگهب...

درخواستی 🌸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط