part37
#part37
#رها
از اتاق خارج شدم و رفتم داخل آشپزخونه.
فریال- چرا اینجوری بود چیزی نگفت؟
سری به نشونه نه تکون دادم و زل زدم به نازی که داشت با مبین حرف میزد.
نازی- بابا دارم میگم اومد اینجا ما دیدیمش برگامون ریخت، سر و صورتش خونی بود لباسش خاک خالی بود و پاره شده بود.
مبین- ای بابا خب چرا اومده اونجا؟
نازی کلافه گفت :
نازی- مبین مبین مبین صد بار گفتم به ما چیزی نگفت پاشید با اون شکیب گمشید بیاید اینجا.
مبین- اوف باشه، نازی پاشو برو یه جا که کسی نباشه.
نازی نگاهی به ما انداخت و گوشیش رو از روی میز برداشت و از روی اسپیکر درآورد و از آشپزخونه رفت بیرون، ترانه اومد داخل آشپزخونه و گفت :
ترانه- رها به تو چیزی نگفت؟
یه جرعه از چاییم رو خوردم و گفتم :
رها- نه چیزی نگفت.
ترانه نشست روی صندلی و گفت :
ترانه- هوف، معلوم نیست چیشده...
با صدای گوشیش ادامه نداد و نگاهی به گوشیش انداخت و کلافه جواب داد :
ترانه- چیه آیدا؟ چی میگی؟
با اومدن اسم آیدا ابروهام ناخوداگاه پرید بالا.
ترانه- نه من طاها خبر ندارم...خدافظ.
گوشیش رو انداخت رو میز و گفت :
ترانه- وای دختره میمون هی زنگ میزنه به من خیلی ازش خوشم میاد.
رها- چرا نگفتی طاها اینجاست؟
نگاهم کرد و گفت :
ترانه- انگار خیلی خوشت میاد دختره پاشه بیاد اینجا اره؟ ما تصمیم گرفتیم این دوتا رو دور از هم نگهداریم بعد میگی چرا نگفتم طاها اینجاست؟
آهانی گفتم و دیگه چیزی نگفتم، تقریبا نیم ساعت گذشت که مبین و شکیب اومدن.
مبین- چیشده؟
نازی- نپرس اصلا نپرس فقط خودت برو وضعیتش رو ببین.
شکیب سریع رفت به سمت در دستشویی و بازش کرد و گفت :
شکیب- طاها چیش...این که دستشویی!
درحالی که سعی میکردم جلو خندم رو بگیرم گفتم :
رها- اتاق آخری.
شکیب سری تکون داد و رفت سمت اتاق من و درش رو باز کرد و با مبین رفتن داخل.
فریال- نازی؟
نازی درحالی که سرش تو گوشی بود گفت :
نازی- بنال.
فریال زل زد به در اتاق من و گفت :
فریال- شکیب رل داره؟
همزمان من و ترانه و نازی سه تایی سرمون رو بلند کردیم و زل زدیم بهش، فریال نگاهی به سهتامون انداخت و گفت :
فریال- چیه؟ من حق ندارم عاشق بشم؟
ناخوداگاه ابروهام پرید بالا، نازی گوشیش رو گذاشت کنار و خم شد به سمت جلو و گفت :
نازی- والا تا جایی که من میدونم یک ماهی میشه سینگله.
فریال با ذوق گفت :
فریال- جدی میگی؟
نازی سر تکون داد و گفت :
نازی- اوهم، البته یه هفتهای هست از این بشر خبری نداشتم امکانش هست رل زده باشه.
فریال پکر شد و رو مبل وا رفت، خندهام گرفته بود و نمیتونستم جلوش رو بگیرم، فریال کوسن مبل رو پرت کرد سمتم و با غیظ نگاهم کرد.
خنیازهای کشیدم و گفتم :
رها- خوابم میاد.
نازی- منم، ولی ظاهرا با این وضعیت طاها امشب اینجا موندگاریم.
سریع سیخ سر جام نشستم و گفتم :
رها- یعنی مبین و شکیبم میمونن؟
نازی شونهای بالا انداخت و گفت :
نازی- خب لابد میمونن دیگه، البته شایدم طاها رو ببرن، پوف نمیدونم مغزم دیگه کار نمیکنه.
ترانه از جاش بلند شد و گفت :
ترانه- بچه ها من دیگه برم دیر وقته.
سریع از جام بلند شدم و گفتم :
رها- عمرا نمیزارم بری، بمون فرداهم که جمعهاس باهم وقت بگذرونیم.
هی از من اصرار و از ترانه انکار که آخرش با نازی و فریال راضیش کردیم بمونه، از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواستم در بزنم که یهو در توسط شکیب باز شد.
رها- ام...طاها چطوره؟
شکیب- خوبه فقط یکم درد داره، رها میگم اشکالی نداره ما شب اینجا بمونیم؟
رها- نه چه اشکالی؟ فقط بگید کجا میخوابید که من براتون بالشت و پتو و تشک بیارم.
مبین از پشت شگیب اومد بیرون و گفت :
مبین- رو همین کاناپه میخوابیم نیازی به چیزی نیست.
رها- نه خب تا صبح کمرتون داغون میشه.
شکیب- همون تو پذیرایی میخوابیم.
رها- اوکی پس من برم تشک و پتو بیارم.
اجازه صحبتی بهشون ندادم و سریع رفتم سمت اتاقی که برای آنا بود، در کمد رو باز کردم و دوتا تشک و دوتا پتو و چندتا بالشت با کمک فریال براشون بردم.
شکیب- دستتون درد نکنه.
رها- خواهش میکنم.
مبین با لبای آویزون شده گفت
مبین- یعنی من امشب باید بدون نازی بخوابم؟
چندش نگاهش کردم و گفتم :
رها- همچین میگه امشب بدون نازی بخوابم انگار نازی هرشب ور دل اینه هرشب تو بغل هم میخوابن و صبح تو بغل هم بیدار میشن...
دستامو به حالت معذرت خواهی گرفتم سمت مبین و گفتم :
رها- من از شما خیلی معذرت میخوام که خونه بنده حقیر مثل عمارت بزرگ شما شیشصد هفتصد تا اتاق نداره و کلا دوتا اتاق داره که یکیش برای من و برادر عزیز تر از جانتون اشغال کرده.
#رها
از اتاق خارج شدم و رفتم داخل آشپزخونه.
فریال- چرا اینجوری بود چیزی نگفت؟
سری به نشونه نه تکون دادم و زل زدم به نازی که داشت با مبین حرف میزد.
نازی- بابا دارم میگم اومد اینجا ما دیدیمش برگامون ریخت، سر و صورتش خونی بود لباسش خاک خالی بود و پاره شده بود.
مبین- ای بابا خب چرا اومده اونجا؟
نازی کلافه گفت :
نازی- مبین مبین مبین صد بار گفتم به ما چیزی نگفت پاشید با اون شکیب گمشید بیاید اینجا.
مبین- اوف باشه، نازی پاشو برو یه جا که کسی نباشه.
نازی نگاهی به ما انداخت و گوشیش رو از روی میز برداشت و از روی اسپیکر درآورد و از آشپزخونه رفت بیرون، ترانه اومد داخل آشپزخونه و گفت :
ترانه- رها به تو چیزی نگفت؟
یه جرعه از چاییم رو خوردم و گفتم :
رها- نه چیزی نگفت.
ترانه نشست روی صندلی و گفت :
ترانه- هوف، معلوم نیست چیشده...
با صدای گوشیش ادامه نداد و نگاهی به گوشیش انداخت و کلافه جواب داد :
ترانه- چیه آیدا؟ چی میگی؟
با اومدن اسم آیدا ابروهام ناخوداگاه پرید بالا.
ترانه- نه من طاها خبر ندارم...خدافظ.
گوشیش رو انداخت رو میز و گفت :
ترانه- وای دختره میمون هی زنگ میزنه به من خیلی ازش خوشم میاد.
رها- چرا نگفتی طاها اینجاست؟
نگاهم کرد و گفت :
ترانه- انگار خیلی خوشت میاد دختره پاشه بیاد اینجا اره؟ ما تصمیم گرفتیم این دوتا رو دور از هم نگهداریم بعد میگی چرا نگفتم طاها اینجاست؟
آهانی گفتم و دیگه چیزی نگفتم، تقریبا نیم ساعت گذشت که مبین و شکیب اومدن.
مبین- چیشده؟
نازی- نپرس اصلا نپرس فقط خودت برو وضعیتش رو ببین.
شکیب سریع رفت به سمت در دستشویی و بازش کرد و گفت :
شکیب- طاها چیش...این که دستشویی!
درحالی که سعی میکردم جلو خندم رو بگیرم گفتم :
رها- اتاق آخری.
شکیب سری تکون داد و رفت سمت اتاق من و درش رو باز کرد و با مبین رفتن داخل.
فریال- نازی؟
نازی درحالی که سرش تو گوشی بود گفت :
نازی- بنال.
فریال زل زد به در اتاق من و گفت :
فریال- شکیب رل داره؟
همزمان من و ترانه و نازی سه تایی سرمون رو بلند کردیم و زل زدیم بهش، فریال نگاهی به سهتامون انداخت و گفت :
فریال- چیه؟ من حق ندارم عاشق بشم؟
ناخوداگاه ابروهام پرید بالا، نازی گوشیش رو گذاشت کنار و خم شد به سمت جلو و گفت :
نازی- والا تا جایی که من میدونم یک ماهی میشه سینگله.
فریال با ذوق گفت :
فریال- جدی میگی؟
نازی سر تکون داد و گفت :
نازی- اوهم، البته یه هفتهای هست از این بشر خبری نداشتم امکانش هست رل زده باشه.
فریال پکر شد و رو مبل وا رفت، خندهام گرفته بود و نمیتونستم جلوش رو بگیرم، فریال کوسن مبل رو پرت کرد سمتم و با غیظ نگاهم کرد.
خنیازهای کشیدم و گفتم :
رها- خوابم میاد.
نازی- منم، ولی ظاهرا با این وضعیت طاها امشب اینجا موندگاریم.
سریع سیخ سر جام نشستم و گفتم :
رها- یعنی مبین و شکیبم میمونن؟
نازی شونهای بالا انداخت و گفت :
نازی- خب لابد میمونن دیگه، البته شایدم طاها رو ببرن، پوف نمیدونم مغزم دیگه کار نمیکنه.
ترانه از جاش بلند شد و گفت :
ترانه- بچه ها من دیگه برم دیر وقته.
سریع از جام بلند شدم و گفتم :
رها- عمرا نمیزارم بری، بمون فرداهم که جمعهاس باهم وقت بگذرونیم.
هی از من اصرار و از ترانه انکار که آخرش با نازی و فریال راضیش کردیم بمونه، از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواستم در بزنم که یهو در توسط شکیب باز شد.
رها- ام...طاها چطوره؟
شکیب- خوبه فقط یکم درد داره، رها میگم اشکالی نداره ما شب اینجا بمونیم؟
رها- نه چه اشکالی؟ فقط بگید کجا میخوابید که من براتون بالشت و پتو و تشک بیارم.
مبین از پشت شگیب اومد بیرون و گفت :
مبین- رو همین کاناپه میخوابیم نیازی به چیزی نیست.
رها- نه خب تا صبح کمرتون داغون میشه.
شکیب- همون تو پذیرایی میخوابیم.
رها- اوکی پس من برم تشک و پتو بیارم.
اجازه صحبتی بهشون ندادم و سریع رفتم سمت اتاقی که برای آنا بود، در کمد رو باز کردم و دوتا تشک و دوتا پتو و چندتا بالشت با کمک فریال براشون بردم.
شکیب- دستتون درد نکنه.
رها- خواهش میکنم.
مبین با لبای آویزون شده گفت
مبین- یعنی من امشب باید بدون نازی بخوابم؟
چندش نگاهش کردم و گفتم :
رها- همچین میگه امشب بدون نازی بخوابم انگار نازی هرشب ور دل اینه هرشب تو بغل هم میخوابن و صبح تو بغل هم بیدار میشن...
دستامو به حالت معذرت خواهی گرفتم سمت مبین و گفتم :
رها- من از شما خیلی معذرت میخوام که خونه بنده حقیر مثل عمارت بزرگ شما شیشصد هفتصد تا اتاق نداره و کلا دوتا اتاق داره که یکیش برای من و برادر عزیز تر از جانتون اشغال کرده.
۲۸.۰k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.