ادامه پارت قبل 🗿
ادامه پارت قبل 🗿
مبین و نازی هردوتاشون چپ چپ نگاهم کردن که گفتم :
رها- ها چیه؟ بیاید بخورید منو.
مبین- ما میریم تو اون یکی اتاق میخوابیم.
بالشتش رو گرفت دستش و خواست بره سمت اتاق که سریع جلوش ایستادم و گفتم :
رها- نوچ نوچ، اون اتاق برای آناست و کسیم حق نداره بره داخلش، البته به جز من، پس ما دخترا میریم تو اتاق و شما پسرا اینجا بخوابید که اگر داداشتون چیزیش شد سریع خبر دارید بشید.
در پایان حرفم لبخند ژکوندی زدم و رفتم سمت اتاق آنا، در اتاق رو باز کردم و مستقیم پریدم رو تخت، خداروشکر تختش دو نفره بود و سه نفرم میتونستیم روش بخوابیم.
نازی- من زمین میخوابم.
فریال-منم پیش نازی میخوابم.
ترانه- راستش من نمیتونم رو زمین بخوابم.
کشیدم کنار و اشاره کردم به قسمتی از تخت که خالی بود و گفتم :
رها- اینجا بخواب.
ترانه سری تکون داد و مانتوش رو درآورد، زیر مانتو یه تاب سفید داشت.
اومد رو تخت و دراز کشید.
ترانه- رها؟
دستم رو گذاشتم زیر سرم و همونطور که زل زده بودم به سقف گفتم :
رها- بله؟
ترانه- بنظرت طاها عاشق یکی از ما میشه؟
رها- نمیدونم، راستش اصلا حتی یه صدم درصدم نمیتونم به این موضوع احتمال بدم.
ترانه- اوم، اگر یه روز طاها منو انتخاب کنه چیکار میکنی؟
رها- هیچی، میزارم میرم کلا و براتون آرزوی خوشبختی میکنم.
ترانه متعجب گفت :
ترانه- واقعا؟!
رها- اوهم، تو چی؟
ترانه- راستش من نمیدونم، ولی فکر میکنم اون لحظه دیونه میشم، من سالهاست طاها رو دوست دارم!
رها- چجوری با طاها اشنا شدی؟ یا اصن چیشد عاشقش شدی؟
ترانه لبخندی زد و گفت :
ترانه- پنج سال پیش تو پارتی دیدمش، راستش میشه گفت طاها جون من و نجات داد، من تا قبلش یه دختر خیابونی بودم، دختری که هر شب تو پارتی پلاس بود، همون شب طاها من و از دست کسی که میخواست ببره نجات داد و بعدش زندگیم رو از این رو به اون رو کرد، تو شرکت خودش استخدامم کرد، یکی از خونههای خودش رو داد بهم تا اونجا زندگی کنم، نمیدونم چیشد ولی کمکم به خودم اومدم و دیدم هر روز و هر روز دارم بیشتر عاشق طاها میشم.
رها- یعنی چی یکی میخواست ببرتت؟
ترانه- اون قسمتش یکم خصوصیه، تو چجوری با طاها اشنا شدی و عاشقش شدی؟
رها- خب جونم برات بگه که روزی که من اومدم تو شرکت برای استخدام رو یادته؟
سری به نشونه آره تکون داد که ادامه دادم :
رها- دقیقا پنج ساعت قبلش من حالم خوب نبود و تو خیابون داشتم میگشتم که یهو یکی با ماشینش زد بهم، وقتی از ماشین اومد پایین من شروع کردم هوچی بازی و داد بیداد که مرتیکه مگه کوری جلوتو نمیبینی و این حرفا، بعدش گفت ببرمت بیمارستان، برد بیمارستان و بعدش من رو رسوند خونه، بماند که چقدر تو راه رفت و برگشت بیمارستان و توی خود بیمارستان دعوا کردیم، وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم بهش گفتم امیدوارم به هیچ عنوان چه عمدی و چه غیر عمدی دیگه نبینمت و اونم گفت حسامون متقابله، خلاصه من وقتی اومدم شرکت و دیدمش شکه شدم و عصبی و باز شروع کردم داد بیداد و اونم گیر داده بود که تو استخدام شدی، اگر یادت باشه هر روز تو شرکت دعوا و جنگ بین من و طاها بود.
ترانه خندید و گفت :
ترانه- مگه میشه یادم بره؟ همیشه یا تو اولین نفر صدای دادت شرکت رو برمیداشت یا طاها.
خندیدم و ادامه دادم :
رها- آره خلاصه هی گذشت و گذشت و این دعوا و مرافعه ادامه داشت تا اینکه یه روز دیدم اینطوری نمیشه تصمیم گرفتم به این جنگ بینمون پایان بدم که اون زودتر از من دست به کار شد و اومد باهم حرف زدیم و صلح کردیم و اونجا بود که یه جرقه بین من و اون ایجاد شد و منن کمکم عاشق اون گاو شدم.
ترانه خواست حرفی بزنه که نازی با صدای که حرص و خابالودگی توش موج میزد گفت :
نازی- اه خفه شید دیگه، نشستهان برا من از داستان عاشق شدنشون میگن، این حرفای چرت و پرت رو بزارید برا وقتی که تنهایید الان بگیرید بکپید بزارید ماهم بخوابیم.
ترانه- چه بداخلاق.
نازی- شب آخرتون باشه بکپید.
بالشتم رو برداشتم و کوبیدم تو صورتش و گفتم :
رها- درست حرف بزن میمون.
نازی- ای دماغم وحشی...خب نمیکپید که.
رها- الان میکپیم.
بالشتم رو گذاشتم زیر سرم و شب بخیری گفتم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم...
#عشق_پر_دردسر
مبین و نازی هردوتاشون چپ چپ نگاهم کردن که گفتم :
رها- ها چیه؟ بیاید بخورید منو.
مبین- ما میریم تو اون یکی اتاق میخوابیم.
بالشتش رو گرفت دستش و خواست بره سمت اتاق که سریع جلوش ایستادم و گفتم :
رها- نوچ نوچ، اون اتاق برای آناست و کسیم حق نداره بره داخلش، البته به جز من، پس ما دخترا میریم تو اتاق و شما پسرا اینجا بخوابید که اگر داداشتون چیزیش شد سریع خبر دارید بشید.
در پایان حرفم لبخند ژکوندی زدم و رفتم سمت اتاق آنا، در اتاق رو باز کردم و مستقیم پریدم رو تخت، خداروشکر تختش دو نفره بود و سه نفرم میتونستیم روش بخوابیم.
نازی- من زمین میخوابم.
فریال-منم پیش نازی میخوابم.
ترانه- راستش من نمیتونم رو زمین بخوابم.
کشیدم کنار و اشاره کردم به قسمتی از تخت که خالی بود و گفتم :
رها- اینجا بخواب.
ترانه سری تکون داد و مانتوش رو درآورد، زیر مانتو یه تاب سفید داشت.
اومد رو تخت و دراز کشید.
ترانه- رها؟
دستم رو گذاشتم زیر سرم و همونطور که زل زده بودم به سقف گفتم :
رها- بله؟
ترانه- بنظرت طاها عاشق یکی از ما میشه؟
رها- نمیدونم، راستش اصلا حتی یه صدم درصدم نمیتونم به این موضوع احتمال بدم.
ترانه- اوم، اگر یه روز طاها منو انتخاب کنه چیکار میکنی؟
رها- هیچی، میزارم میرم کلا و براتون آرزوی خوشبختی میکنم.
ترانه متعجب گفت :
ترانه- واقعا؟!
رها- اوهم، تو چی؟
ترانه- راستش من نمیدونم، ولی فکر میکنم اون لحظه دیونه میشم، من سالهاست طاها رو دوست دارم!
رها- چجوری با طاها اشنا شدی؟ یا اصن چیشد عاشقش شدی؟
ترانه لبخندی زد و گفت :
ترانه- پنج سال پیش تو پارتی دیدمش، راستش میشه گفت طاها جون من و نجات داد، من تا قبلش یه دختر خیابونی بودم، دختری که هر شب تو پارتی پلاس بود، همون شب طاها من و از دست کسی که میخواست ببره نجات داد و بعدش زندگیم رو از این رو به اون رو کرد، تو شرکت خودش استخدامم کرد، یکی از خونههای خودش رو داد بهم تا اونجا زندگی کنم، نمیدونم چیشد ولی کمکم به خودم اومدم و دیدم هر روز و هر روز دارم بیشتر عاشق طاها میشم.
رها- یعنی چی یکی میخواست ببرتت؟
ترانه- اون قسمتش یکم خصوصیه، تو چجوری با طاها اشنا شدی و عاشقش شدی؟
رها- خب جونم برات بگه که روزی که من اومدم تو شرکت برای استخدام رو یادته؟
سری به نشونه آره تکون داد که ادامه دادم :
رها- دقیقا پنج ساعت قبلش من حالم خوب نبود و تو خیابون داشتم میگشتم که یهو یکی با ماشینش زد بهم، وقتی از ماشین اومد پایین من شروع کردم هوچی بازی و داد بیداد که مرتیکه مگه کوری جلوتو نمیبینی و این حرفا، بعدش گفت ببرمت بیمارستان، برد بیمارستان و بعدش من رو رسوند خونه، بماند که چقدر تو راه رفت و برگشت بیمارستان و توی خود بیمارستان دعوا کردیم، وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم بهش گفتم امیدوارم به هیچ عنوان چه عمدی و چه غیر عمدی دیگه نبینمت و اونم گفت حسامون متقابله، خلاصه من وقتی اومدم شرکت و دیدمش شکه شدم و عصبی و باز شروع کردم داد بیداد و اونم گیر داده بود که تو استخدام شدی، اگر یادت باشه هر روز تو شرکت دعوا و جنگ بین من و طاها بود.
ترانه خندید و گفت :
ترانه- مگه میشه یادم بره؟ همیشه یا تو اولین نفر صدای دادت شرکت رو برمیداشت یا طاها.
خندیدم و ادامه دادم :
رها- آره خلاصه هی گذشت و گذشت و این دعوا و مرافعه ادامه داشت تا اینکه یه روز دیدم اینطوری نمیشه تصمیم گرفتم به این جنگ بینمون پایان بدم که اون زودتر از من دست به کار شد و اومد باهم حرف زدیم و صلح کردیم و اونجا بود که یه جرقه بین من و اون ایجاد شد و منن کمکم عاشق اون گاو شدم.
ترانه خواست حرفی بزنه که نازی با صدای که حرص و خابالودگی توش موج میزد گفت :
نازی- اه خفه شید دیگه، نشستهان برا من از داستان عاشق شدنشون میگن، این حرفای چرت و پرت رو بزارید برا وقتی که تنهایید الان بگیرید بکپید بزارید ماهم بخوابیم.
ترانه- چه بداخلاق.
نازی- شب آخرتون باشه بکپید.
بالشتم رو برداشتم و کوبیدم تو صورتش و گفتم :
رها- درست حرف بزن میمون.
نازی- ای دماغم وحشی...خب نمیکپید که.
رها- الان میکپیم.
بالشتم رو گذاشتم زیر سرم و شب بخیری گفتم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم...
#عشق_پر_دردسر
۲۵.۷k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.