خان زاده پارت205
#خان_زاده #پارت205
نفسم گرفت. داشت عروسی میکرد؟
دستم مشت شد و گفتم
_خوشبخت بشی... اگه نامزدیم و با فرهاد به هم نمیزدی...
تند نگاهم کرد و غرید
_وضعیت این طوری نمیمونه آیلین. من مجبورم!
پوزخندی زدم و گفتم
_آها...تو همیشه مجبور بودی، مجبور بودی با مهتاب ازدواج کنی. مجبور بودی منو پشت در حجله بذاری و با مهتاب باشی... مجبور بودی با هلیا عقد کنی... حالا هم مجبوری عروسی کنی!
قرمز شد از خشم و ضربه ی محکمی به فرمون زد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_بیخیال... مبارک باشه.
خواستم پیاده بشم که صدام زد.
بدون برگشتن منتظر موندم که گفت
_میدونم توقع بیجایی ازت دارم اما منتظر بمون... صبر کن تا من بتونم از پسش بر بیام بعدش...
وسط حرفش پریدم
_بعدش هیچی عوض نمیشه... هیچی.ازت خواهش میکنم اهورا مثل احمق ها با من رفتار نکن. نمیفهمم چرا هی بهم امید الکی میدی اما تمومش کن...بچسب به زن و زندگیت حداقل اون قدر مرد باش که این بار پای زنی که وارد زندگیت شده بمونی..
درو باز کردم و بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_خداحافظ... خوشبخت بشی
پیاده شدم و اشکمم جاری شد.. لعنتی!
دیگه دردم چی بود که گریه می کردم؟
زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم. دستام رسما می لرزید.
وارد شدم و درو بستم. دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
منه احمق منتظر بودم از هلیا جدا بشه اما داشت عروسی میکرد... چه بخت سیاهی داشتی آیلین بیچاره.
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
نفسم گرفت. داشت عروسی میکرد؟
دستم مشت شد و گفتم
_خوشبخت بشی... اگه نامزدیم و با فرهاد به هم نمیزدی...
تند نگاهم کرد و غرید
_وضعیت این طوری نمیمونه آیلین. من مجبورم!
پوزخندی زدم و گفتم
_آها...تو همیشه مجبور بودی، مجبور بودی با مهتاب ازدواج کنی. مجبور بودی منو پشت در حجله بذاری و با مهتاب باشی... مجبور بودی با هلیا عقد کنی... حالا هم مجبوری عروسی کنی!
قرمز شد از خشم و ضربه ی محکمی به فرمون زد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_بیخیال... مبارک باشه.
خواستم پیاده بشم که صدام زد.
بدون برگشتن منتظر موندم که گفت
_میدونم توقع بیجایی ازت دارم اما منتظر بمون... صبر کن تا من بتونم از پسش بر بیام بعدش...
وسط حرفش پریدم
_بعدش هیچی عوض نمیشه... هیچی.ازت خواهش میکنم اهورا مثل احمق ها با من رفتار نکن. نمیفهمم چرا هی بهم امید الکی میدی اما تمومش کن...بچسب به زن و زندگیت حداقل اون قدر مرد باش که این بار پای زنی که وارد زندگیت شده بمونی..
درو باز کردم و بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_خداحافظ... خوشبخت بشی
پیاده شدم و اشکمم جاری شد.. لعنتی!
دیگه دردم چی بود که گریه می کردم؟
زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم. دستام رسما می لرزید.
وارد شدم و درو بستم. دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
منه احمق منتظر بودم از هلیا جدا بشه اما داشت عروسی میکرد... چه بخت سیاهی داشتی آیلین بیچاره.
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۵.۲k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.