خان زاده پارت207
#خان_زاده #پارت207
کلافه بلند شدم که گفت
_راست میگم به جون آیلین...من گریم حرفه ای بلدم میتونم...
وسط حرفش پریدم
_چیزی قرار نیست عوض بشه سحر حتی اگه تغییر قیافه بدم...
_خوب حالا کجا میری؟
_میرم خونم.
بلند شد و گفت
_این موقع؟همینجا بمون دیگه
با مخالفت سر تکون دادم
_میخوام تنها بشم.
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت
به تاکسی زنگ زدم و بعد از خداحافظی با سحر از خونه ش بیرون زدم
بیست دقیقه بعد خونه ی خودم بودم در حالی که داشتم با خستگی کفشام و در می آوردم.
انقدر حالم بد بود که دلم میخواست بمیرم.
بدون در آوردن لباسام خودم و روی مبل پرت کردم و چشمامو بستم.
یعنی الان چی کار میکرد؟ دست تو دست هلیا توی عروسی شون راه می رفت و کنار گوشش زمزمه های عاشقونه میکرد.
یا شاید توی بغل هم می رقصیدن...
با حرص چشمامو بستم و غریدم
_دیگه بهش فکر نکن...
حتی فکرمم در اختیارم نبود آخر هم انقدر گریه کردم که خوابم برد.
با صدای پی در پی زنگ خونه ترسیده بلند شدم.
نگاهم رفت سمت ساعت...یعنی کی بود ساعت سه نصف شب؟
بلند شدم و با ترس و لرز از چشمی در نگاه کردم و با دیدن اهورا خشکم زد.
مگه عروسیش نبود پس اینجا چی میکرد؟
دلم نمیخواست درو باز کنم اما اون این بار با لگد به در زد و با صدای نامیزونی گفت
_باز کن تا خرد نکردم این درو
🍁 🍁 🍁 🍁
کلافه بلند شدم که گفت
_راست میگم به جون آیلین...من گریم حرفه ای بلدم میتونم...
وسط حرفش پریدم
_چیزی قرار نیست عوض بشه سحر حتی اگه تغییر قیافه بدم...
_خوب حالا کجا میری؟
_میرم خونم.
بلند شد و گفت
_این موقع؟همینجا بمون دیگه
با مخالفت سر تکون دادم
_میخوام تنها بشم.
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت
به تاکسی زنگ زدم و بعد از خداحافظی با سحر از خونه ش بیرون زدم
بیست دقیقه بعد خونه ی خودم بودم در حالی که داشتم با خستگی کفشام و در می آوردم.
انقدر حالم بد بود که دلم میخواست بمیرم.
بدون در آوردن لباسام خودم و روی مبل پرت کردم و چشمامو بستم.
یعنی الان چی کار میکرد؟ دست تو دست هلیا توی عروسی شون راه می رفت و کنار گوشش زمزمه های عاشقونه میکرد.
یا شاید توی بغل هم می رقصیدن...
با حرص چشمامو بستم و غریدم
_دیگه بهش فکر نکن...
حتی فکرمم در اختیارم نبود آخر هم انقدر گریه کردم که خوابم برد.
با صدای پی در پی زنگ خونه ترسیده بلند شدم.
نگاهم رفت سمت ساعت...یعنی کی بود ساعت سه نصف شب؟
بلند شدم و با ترس و لرز از چشمی در نگاه کردم و با دیدن اهورا خشکم زد.
مگه عروسیش نبود پس اینجا چی میکرد؟
دلم نمیخواست درو باز کنم اما اون این بار با لگد به در زد و با صدای نامیزونی گفت
_باز کن تا خرد نکردم این درو
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۳k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.