خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت204

جای ایستگاه ایستادم. اگه شانس بیارم و اتوبوس زود برسه می‌تونم یه چیزی برای خودم درست کنم وگرنه باید طبق معمول ساندویچ بخورم.
سرم و توی موبایلم فرو بردم و داشتم برای سحر گزارش امتحانم و میدادم که خانوم کنارم گفت
_فکر کنم اون آقا برای شما بوق می‌زنه.
سرمو بلند کردم و با دیدن اهورا کلافه نفسی فوت کردم.
توی این سه ماه حتی یک بار هم حرف از ازدواج پیش نکشید!دستمم نگرفت هیچ کاری نکرد فقط مثل باباها بعضی روزها میومد دنبالم و می‌پرسید که چیزی لازم دارم یا نه!
به سمتش رفتم و از پنجره نگاهش کردم آروم سلام کردم که سر تکون داد و گفت
_میری خونه؟
_آره ولی خودم می...
نذاشت حرفم و تموم کنم
_بیا بالا می رسونمت!
می‌دونستم اگه سوار نشم ول کن نیست. این مدت هم بهم نشون داده بود دیگه فکری از من توی سرش نداره و چسبیده به زندگیش.
سوار شدم که راه افتاد و پرسید
_آخرین امتحانت بود؟
سر تکون دادم.ساکت شد. نهایت حرف زدنمون همین بود.
چند دقیقه بعد ماشین و جلوی خونه پارک کرد.
تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که صدام زد.
برگشتم سمت‌ش و منتظر نگاهش کردم.
چشماش و پایین انداخت و با صورتی قرمز شده گفت
_آخر این هفته...عروسی من و هلیاست.


🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۱)

#خان_زاده #پارت205نفسم گرفت. داشت عروسی می‌کرد؟دستم مشت شد ...

#خان_زاده #پارت206* * * * *با حرص گفت_آبغوره نگیر آیلین میز...

#خان_زاده #پارت203من هرزه بودم؟اگه نبودم این قدر راحت اجازه...

#خان_زاده #پارت202قلبم بی قرار و تند توی سینم میزد.نفس برید...

پارت سه.

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط