🌱part 11🌱چند پارتی
🌱part 11🌱چند پارتی
عصر شده بود جیمین و تهیونگ جونکوک از همونجا رفته بودن کمپانی بعد از تموم شدن کارشون جونکوک رفت خونش جیمین هم یکم بعد از کمپانی اومد بیرون جلوی کمپانی وایستاده بود چمشاشو بست نفسه عمیقی کشید با حس کردن دستی رویه شونش چشماشو باز کرد
تهیونگ: جیمین کارت اشتباه بود با اینکه عاشقه ات بودی اما بهش نگفتی و تنهاش گذاشتی
جبمین: میدونم که کارم اشتباه بود اما تو خودت که میدونی ما نمی تونیم باهم باشیم پدرم مانع میشه
تهیونگ: پدرت همیشه مانع هرچی میشد توهم قبول میکردی اما الان این زندگی تویه تو باید بری دنبال عشقت دنبال خوشحالیت
جیمین: پدرم نمیخواد من با هیچ دختری ازدواج کنم اون این اجازه رو بهم نمیده
تهیونگ : این زندگی رو خودت میتونی بسازی دسته خودته این دفعه همه چی رو رها کن و فقط دسته عشق تو بگیر به جلو قدم بردار
جیمین که این حرفای تهیونگ روش تعصیر گذاشته بود پس تصمیم گرفت که بره به پدرش بگه
جیمین مادرش رو تویه بچگی از دست داده بود بخاطرهمین فقط اون و پدرش تویه خونه زندگی میکردن
وقتی داخل خونه شد رفت سالون پدرش تویه سالون نشسته بود جیمین هم رفت نشست
پ/ج: این چند مدت کجا بودی نزدیک بود از کمپانی بیرونت کنن { با عصبانیت }
جیمین: پدر بجای اینکه حالمو بپرسید نگران این هستی که منو از کمپانی بیرون کنن خوب معلومه وقتی جیمین نباشه پولی هم نیست
پ/ج: این چه طرزه صحبت کردن با منه
جیمین: نیومدم اینجا که ازتون ادب یاد بگیرم اومدم بهتون بگم که من عاشق یه دختر شدم هان ات و میخوام بعد ها باهاش ازدواج کنم
پ/ج: من این اجازه رو بهت نمیدم
جیمین: من از اجازه نمی گیرم از این به بعد هم به حرفات گوش نمیدم
پ/ج: پسریه بی ادب
دستشو برد بالا تا به جیمین سیلی بزنه اما جیمین دسته پدرشو گرفت و نزاشت که بهش سیلی بزنه
جیمین : من دیگه همون جیمین سابق نیستم
پ/ج: مگه از رویه جنازم رد بشی من بهت اجازه نمیدم تا با اون دختره ازدواج کنی
جیمین: من دیگه پدری ندارم
جیمین خواست بره اما با زنگ گوشیش وایستادم گوشیش رو جواب داد لینا پشته خط بود
لینا: جیمین زود بیا بیمارستان سئول ات حالش خوب نیست
لینا تمام حرفاشو با نگرانی گفت جیمین زود گوشیش رو قط کرد و با عجله و نگرانی زود رفت سوار ماشین شد و حرکت کرد سمته بیمارستان
🌱🌱🌱
عصر شده بود جیمین و تهیونگ جونکوک از همونجا رفته بودن کمپانی بعد از تموم شدن کارشون جونکوک رفت خونش جیمین هم یکم بعد از کمپانی اومد بیرون جلوی کمپانی وایستاده بود چمشاشو بست نفسه عمیقی کشید با حس کردن دستی رویه شونش چشماشو باز کرد
تهیونگ: جیمین کارت اشتباه بود با اینکه عاشقه ات بودی اما بهش نگفتی و تنهاش گذاشتی
جبمین: میدونم که کارم اشتباه بود اما تو خودت که میدونی ما نمی تونیم باهم باشیم پدرم مانع میشه
تهیونگ: پدرت همیشه مانع هرچی میشد توهم قبول میکردی اما الان این زندگی تویه تو باید بری دنبال عشقت دنبال خوشحالیت
جیمین: پدرم نمیخواد من با هیچ دختری ازدواج کنم اون این اجازه رو بهم نمیده
تهیونگ : این زندگی رو خودت میتونی بسازی دسته خودته این دفعه همه چی رو رها کن و فقط دسته عشق تو بگیر به جلو قدم بردار
جیمین که این حرفای تهیونگ روش تعصیر گذاشته بود پس تصمیم گرفت که بره به پدرش بگه
جیمین مادرش رو تویه بچگی از دست داده بود بخاطرهمین فقط اون و پدرش تویه خونه زندگی میکردن
وقتی داخل خونه شد رفت سالون پدرش تویه سالون نشسته بود جیمین هم رفت نشست
پ/ج: این چند مدت کجا بودی نزدیک بود از کمپانی بیرونت کنن { با عصبانیت }
جیمین: پدر بجای اینکه حالمو بپرسید نگران این هستی که منو از کمپانی بیرون کنن خوب معلومه وقتی جیمین نباشه پولی هم نیست
پ/ج: این چه طرزه صحبت کردن با منه
جیمین: نیومدم اینجا که ازتون ادب یاد بگیرم اومدم بهتون بگم که من عاشق یه دختر شدم هان ات و میخوام بعد ها باهاش ازدواج کنم
پ/ج: من این اجازه رو بهت نمیدم
جیمین: من از اجازه نمی گیرم از این به بعد هم به حرفات گوش نمیدم
پ/ج: پسریه بی ادب
دستشو برد بالا تا به جیمین سیلی بزنه اما جیمین دسته پدرشو گرفت و نزاشت که بهش سیلی بزنه
جیمین : من دیگه همون جیمین سابق نیستم
پ/ج: مگه از رویه جنازم رد بشی من بهت اجازه نمیدم تا با اون دختره ازدواج کنی
جیمین: من دیگه پدری ندارم
جیمین خواست بره اما با زنگ گوشیش وایستادم گوشیش رو جواب داد لینا پشته خط بود
لینا: جیمین زود بیا بیمارستان سئول ات حالش خوب نیست
لینا تمام حرفاشو با نگرانی گفت جیمین زود گوشیش رو قط کرد و با عجله و نگرانی زود رفت سوار ماشین شد و حرکت کرد سمته بیمارستان
🌱🌱🌱
۴.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.