~~~فیک دوست پسر بد اخلاق من~~~
پارت : 1
ا.ت :
اسمم ا.ت (۲۵) سالمه پدرم شیرینی فروشه مادرمم مشاور پوست و موعه رشته من کامپیوتره و سال دوم دانشگاهم هستم:) ماجرای زندگی من از اینجا شروع میشه
ا.ت :
امروز رفتم دانشگاه با شین هی (دوست ا.ت) رو دیدم شین هی دوست دبیرستانم بود باهم تو دانشگاه پذیرفته شدیم طبق معمول هر روز پا میشدم می رفتم دانشگاه بعد دانشگاه میرفتم مغازه پدرم و تا غروب بهش کمک می کردم مخصوصا ک الان یک هفته به جشن کریسمس بیشتر نمونده و خیلی ذوق دارممممم ی روز بعد دانشگاه رفتم مغازه پدرم
ا.ت: باباجون من اومدم
پدر ا.ت : سلام دخترم اتفاقا درست بموقه اومدی کار برام پیش اومده باید برم بیرون غروب بر میگردم تو و جک تنهایی میتوانید مغازه رو در نبود من اداره کنید؟
ا.ت : آره بابا جون نگران نباش جک ، پسر آمریکاییه که رشتش مهندس برقه ۲ سالی میشه اومده کره زبان کره ایش هم عالیه.
الان ۱ سالو ۵ ماهه که شاگرد پدرمه برای خرج زندگیش اينجا کار میکنه بجز رشته اصلیش عاشق شیرینی و کيک درست کردن هم هست...
غرب شد و کلی خسته شده بود جشن کریسمس نزدیکه و کلی سفارش داریم خوشبختانه به کمک جک تونستم نصف سفارش ها رو آماده کنم دیگه کم کم باید بابام میومد دو فنجون قهوه ریختم و بردم بیرون مغازه جک بیرون نشسته بود
ا.ت : بیا حتما خسته شدی!
جک : نه بابا این کار منه فکر کنم الان دیگه بابات پیداش بشه..
و بعد قهوه رو ازم گرفت و نوشیدش که تلفنم زنگ خورد
ا.ت : عه بابامه ، الووو بابا چرا نیمدی
پدر ا.ت : ا.ت دیگه دارع شب میشه امروز باید تنها بیایی خونه نمیتونم بیام دنبالت !
ا.ت : باشه
جک : چی گفت ؟
ا.ت : هیچی باید تنهایی برم خونه ، خب بیا مغازه رو ببندیم .
بعد بستن مغازه از جک خدافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم بعد چند دقیقه یه وَن مشکی وایستاد و دو مرد هیکلی پیاده شدن و اومدن سمتم و کیسه مشکی رو سرم انداختن و بیهوشم کردن و سوار نم کردن
ا.ت :
اسمم ا.ت (۲۵) سالمه پدرم شیرینی فروشه مادرمم مشاور پوست و موعه رشته من کامپیوتره و سال دوم دانشگاهم هستم:) ماجرای زندگی من از اینجا شروع میشه
ا.ت :
امروز رفتم دانشگاه با شین هی (دوست ا.ت) رو دیدم شین هی دوست دبیرستانم بود باهم تو دانشگاه پذیرفته شدیم طبق معمول هر روز پا میشدم می رفتم دانشگاه بعد دانشگاه میرفتم مغازه پدرم و تا غروب بهش کمک می کردم مخصوصا ک الان یک هفته به جشن کریسمس بیشتر نمونده و خیلی ذوق دارممممم ی روز بعد دانشگاه رفتم مغازه پدرم
ا.ت: باباجون من اومدم
پدر ا.ت : سلام دخترم اتفاقا درست بموقه اومدی کار برام پیش اومده باید برم بیرون غروب بر میگردم تو و جک تنهایی میتوانید مغازه رو در نبود من اداره کنید؟
ا.ت : آره بابا جون نگران نباش جک ، پسر آمریکاییه که رشتش مهندس برقه ۲ سالی میشه اومده کره زبان کره ایش هم عالیه.
الان ۱ سالو ۵ ماهه که شاگرد پدرمه برای خرج زندگیش اينجا کار میکنه بجز رشته اصلیش عاشق شیرینی و کيک درست کردن هم هست...
غرب شد و کلی خسته شده بود جشن کریسمس نزدیکه و کلی سفارش داریم خوشبختانه به کمک جک تونستم نصف سفارش ها رو آماده کنم دیگه کم کم باید بابام میومد دو فنجون قهوه ریختم و بردم بیرون مغازه جک بیرون نشسته بود
ا.ت : بیا حتما خسته شدی!
جک : نه بابا این کار منه فکر کنم الان دیگه بابات پیداش بشه..
و بعد قهوه رو ازم گرفت و نوشیدش که تلفنم زنگ خورد
ا.ت : عه بابامه ، الووو بابا چرا نیمدی
پدر ا.ت : ا.ت دیگه دارع شب میشه امروز باید تنها بیایی خونه نمیتونم بیام دنبالت !
ا.ت : باشه
جک : چی گفت ؟
ا.ت : هیچی باید تنهایی برم خونه ، خب بیا مغازه رو ببندیم .
بعد بستن مغازه از جک خدافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم بعد چند دقیقه یه وَن مشکی وایستاد و دو مرد هیکلی پیاده شدن و اومدن سمتم و کیسه مشکی رو سرم انداختن و بیهوشم کردن و سوار نم کردن
۸.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.