آسمون بارونی
آسمون بارونی
تو باشی، رازقی باشد، غزل باشد، خدا باشد
بگو این دل اگر آنجا نباشد، پس کجا باشد؟!
خدا میخواست همعصر تو باشم، همکلام تو
خدا میخواست چشمانت برایم آشنا باشد
خودش میخواست لبخندت، سلامم را بلرزاند
خودش میخواست قلب سادهی من مبتلا باشد
بگو وقتی دو دل با هم یکی باشد، چرا باید
هزاران سال نوری دستشان از هم جدا باشد
بگو وقتی دو دلواپس، دو دلداده، دو دلبسته
دلت را بسته میخواهم چرا؟! باید رها باشد...
نمیخواهم که پابند دل بیطاقتم باشی
تو باید شاد باشی تا جهان بودهست و تا باشد
رها کن شاعران را... ما به غم شادیم و آزادی
مگر آزادگی باید میان قیدها باشد!
خداحافظ نگفتم تا نگویی”زود برگردی”
خدا میخواست لبخند تو ختم ماجرا باشد
اگر زن باشی و شاعر، خودت هم خوب میدانی
که رفتن از کنار دوست باید بیصدا باشد
تو باشی، رازقی باشد، غزل باشد، خدا باشد
بگو این دل اگر آنجا نباشد، پس کجا باشد؟!
خدا میخواست همعصر تو باشم، همکلام تو
خدا میخواست چشمانت برایم آشنا باشد
خودش میخواست لبخندت، سلامم را بلرزاند
خودش میخواست قلب سادهی من مبتلا باشد
بگو وقتی دو دل با هم یکی باشد، چرا باید
هزاران سال نوری دستشان از هم جدا باشد
بگو وقتی دو دلواپس، دو دلداده، دو دلبسته
دلت را بسته میخواهم چرا؟! باید رها باشد...
نمیخواهم که پابند دل بیطاقتم باشی
تو باید شاد باشی تا جهان بودهست و تا باشد
رها کن شاعران را... ما به غم شادیم و آزادی
مگر آزادگی باید میان قیدها باشد!
خداحافظ نگفتم تا نگویی”زود برگردی”
خدا میخواست لبخند تو ختم ماجرا باشد
اگر زن باشی و شاعر، خودت هم خوب میدانی
که رفتن از کنار دوست باید بیصدا باشد
۷.۹k
۱۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.