رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_ششم
+ پسره گاو از خورد راضی از دماغ فیل افتاده اللهی خبرت برام بیارن کیارش که از دستت راحت شم یعنی به خدا روز مرگ تو من هزار نفر رو سور میدم
پویا : بابو دلی یا ابلفضل چه خبرته
فرزانه : اخه اقا پویا شما که نمیدونی چقدر این دوتا باهم لج هستن و همش در حال تلافی کردن کار های هم
عارفه: باشه بابا ول کنید این بیشعور رو بیاین بریم قطار وحشت راهمون. رو به سمت قطار کج کردیم
*************************************
امروز جمعه است و قراره طبق عادت هرساله خونه مادر جون و پدر جون جمع شیم گوشیم رو برداشتم یه زنگ به دانیار زدم
دانیار : جانم
+ جونت صد سال عزیز ترینم کیه میای خونه
دانیار: یه ۱۰دقیقه دیگه
+ پس من لباسات اماده میکنم
دانیار : باشه فسقلم
+ مواظب خودت باش فعلا
دانیار : توهم گلم فعلا
به اتاق دانیار رفتم در کمدش رو باز کردم یه پیرهن سفید با یه شلوار ابی کاربنی که بیشتر به سرمه ای میخورد اماده کردم و رو تخت گذاشتم کفش های سورمه ای براقش رو هم اماده کردم و به اتاقم برگشتم میخواستم ست داداشم لباس بپوشم چون منو دانیار خیلی شبیه همیم و اگر دختر و پسر نبودیم سخت میشد از هم تشخیصمون داد پس اول جلوی میز ارایشم ایستادم یه سایه محو و خط چشم نازک و یه ریمل به مژه هام کشیدم این از کار چشام و در اخر یه رژ مات هم به لبام زدم بعد از اتمام کار جلوی کمد لباس ها قرار گرفتم و یه پلیز سفید که روش مروارید های ابی کاربنی کار شده بود و شلوار ابی کاربنیم رو پوشیدم و کیف کفش سفیدم رو اماده کردم و یه شال سفید ابی برسر زدم اوه چه کردم کلا سرتا پا سفید و ابی کاربنی بودم
از اتاق اومدم بیرون که همون لحظه دانیار هم اومد بیرون یه سوتی زد وگفت
دانیار: اولا لا خانم چه کردی تو با این چشای ابی پرنگ که بی شباهت به لباس تنگ نیستن و صورت سفیدت که شدی فرشته فسقلم
منم به برادری که رنگ چشاش دقیقا مثل خودم بود و همین جور پوست سفیدش لبخند زدم دانیار به شوخی دستم رو گرفت و گفت
دانیار: بیا دستت رو بگیرم یه وقت ندزدنت
باهم سوار پرادوی دانیار شدیم و به سمت خونه پدر جون حرکت کردیم ربع ساعت تو راه بودیم که بالاخره رسیدیم از ماشین پریدم پایین زنگ درو فشردم
#پارت_ششم
+ پسره گاو از خورد راضی از دماغ فیل افتاده اللهی خبرت برام بیارن کیارش که از دستت راحت شم یعنی به خدا روز مرگ تو من هزار نفر رو سور میدم
پویا : بابو دلی یا ابلفضل چه خبرته
فرزانه : اخه اقا پویا شما که نمیدونی چقدر این دوتا باهم لج هستن و همش در حال تلافی کردن کار های هم
عارفه: باشه بابا ول کنید این بیشعور رو بیاین بریم قطار وحشت راهمون. رو به سمت قطار کج کردیم
*************************************
امروز جمعه است و قراره طبق عادت هرساله خونه مادر جون و پدر جون جمع شیم گوشیم رو برداشتم یه زنگ به دانیار زدم
دانیار : جانم
+ جونت صد سال عزیز ترینم کیه میای خونه
دانیار: یه ۱۰دقیقه دیگه
+ پس من لباسات اماده میکنم
دانیار : باشه فسقلم
+ مواظب خودت باش فعلا
دانیار : توهم گلم فعلا
به اتاق دانیار رفتم در کمدش رو باز کردم یه پیرهن سفید با یه شلوار ابی کاربنی که بیشتر به سرمه ای میخورد اماده کردم و رو تخت گذاشتم کفش های سورمه ای براقش رو هم اماده کردم و به اتاقم برگشتم میخواستم ست داداشم لباس بپوشم چون منو دانیار خیلی شبیه همیم و اگر دختر و پسر نبودیم سخت میشد از هم تشخیصمون داد پس اول جلوی میز ارایشم ایستادم یه سایه محو و خط چشم نازک و یه ریمل به مژه هام کشیدم این از کار چشام و در اخر یه رژ مات هم به لبام زدم بعد از اتمام کار جلوی کمد لباس ها قرار گرفتم و یه پلیز سفید که روش مروارید های ابی کاربنی کار شده بود و شلوار ابی کاربنیم رو پوشیدم و کیف کفش سفیدم رو اماده کردم و یه شال سفید ابی برسر زدم اوه چه کردم کلا سرتا پا سفید و ابی کاربنی بودم
از اتاق اومدم بیرون که همون لحظه دانیار هم اومد بیرون یه سوتی زد وگفت
دانیار: اولا لا خانم چه کردی تو با این چشای ابی پرنگ که بی شباهت به لباس تنگ نیستن و صورت سفیدت که شدی فرشته فسقلم
منم به برادری که رنگ چشاش دقیقا مثل خودم بود و همین جور پوست سفیدش لبخند زدم دانیار به شوخی دستم رو گرفت و گفت
دانیار: بیا دستت رو بگیرم یه وقت ندزدنت
باهم سوار پرادوی دانیار شدیم و به سمت خونه پدر جون حرکت کردیم ربع ساعت تو راه بودیم که بالاخره رسیدیم از ماشین پریدم پایین زنگ درو فشردم
۵.۷k
۰۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.