رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_هشتم
ارش: نیومده بودی راحت تر بودم ها خودش کمه یه زبون شیش متری هم با خودش میاره
که دانیار همون لحظه وارد شد زد پس کله ارش و گفت دانیار: هوی ارش با خواهرم درست حرف بزن
ارش : خوبه حالا بیا منو بزن
دانیار : والا بچه که زدن نداره ارش جانم
ارش : خوبه ۷ سال بچه تری دانیار خان
مهرداد: مگه بچه بودن به سنِ ارش خان به عقله که عقل دانیار بیشتره
ارش : اقا شما مطمئنید که منو از سر راه پیدا نکردید !؟
به مامانم دیروز میگم میخوام یه هفته با رفیقام برم بیرون میگه بهتر یه ماه برو فقط برو نباشی تو خونه
مهرداد خندید گفت بمیرم برات عمو که انقدر بد بختی
خب بسه بابا کی میاد وسطی بازی کنیم
همه موافقتشون رو اعلام کردن
خب منو دانیار ، مهرداد ، ترنج و ترانه باهم
ارش ، پویا، پوریا پروانه ، هم باهم
ارش : خب ما یکی کم داریم
اومدم بگم که من میام باشما که همون لحظه صدایی اومد و گفت منم هستم پریدم بغل ماهان عمویی که قل مهرداد بود و من عاشقانه این دوتا عمو رو دوست داشتم
خب تیم ها جور شد خب بریم سنگ کاغذ قیچی که به بینیم کی بره وسط ماهان و مهرداد رو بروی هم ایستادن که در نهایت مهرداد ۳به۲ برنده شو و ما رفتیم وسط
اولین ضربه رو پوریا زد که رد شد نیم ساعت بود که وسط بودیم همه رفته بودن و فقط من وسط بودم توپ دست ارش بود من مطمئن بودم زهر خودشو میریزه توپ رو پرتاب کرد که پریدم بالا و از وسط پام رد شد یعنی خدا رحم کرد اگه هرجام خورده بود قطعا ناقص بودم خلاصه کلی بازی کردیم که مادر جون صدامون زد و ما داخل شدیم
کمک زنمو نفیسه و عمه فریده و دخترا و خدمت کار خونه مادر جون ( زهرا خانم) میز رو چیدیم و من رفتم اقایون رو صدا زدم
نگاهی به میز کردم مثل همیشه همه چیز تموم قرمه سبزی بود زرشک پلو با مرغ ماکارانی ، انواع دسر ها و .......
نشستم پشت میز که دیدم همه هستن الا پویا بازم شیطنتم گل کرد پاشدم تو لیوان دوغ پویا یه عالمه نمک و فلفل ریختم
توی قرمه سبزیش رو پر فلفل کردم قشنگ درستش کردم که متوجه نشه
همگی ساکت بودیم که پویا وارد شد گفت
پویا: به به مادر جون چه کردی
من یکی که به زور جلو خندم رو گرفته بودم
پویا اولین قاشقی که خورد قرمز شد سریع لیوان دوغ کناریش رو برداشت و خورد که دیگه نتونست تحمل کنه دوید سمت دستشویی همه از خنده ضعف کرده بودیم که پویا وارد اشپزخونه شد و شروع کرد
پویا : اللهی خبر مرگ هر سه تاتون رو بیارت ( منظورش منو ترنج ، ترانه بودیم اخه همش شیطنت میکردیم ) اخه دخترای خوب مرض دارین منو اذیت میکنید اللهی خودم با همین دستام کفن کنم شما ها رو که پوریا داداشش یهو گفت
پوریا : داداش نمیشه نامحرمن چه جوری میخوای کفن کنی
دوباره همه خندیدن و ما مشغول شدیم
#پارت_هشتم
ارش: نیومده بودی راحت تر بودم ها خودش کمه یه زبون شیش متری هم با خودش میاره
که دانیار همون لحظه وارد شد زد پس کله ارش و گفت دانیار: هوی ارش با خواهرم درست حرف بزن
ارش : خوبه حالا بیا منو بزن
دانیار : والا بچه که زدن نداره ارش جانم
ارش : خوبه ۷ سال بچه تری دانیار خان
مهرداد: مگه بچه بودن به سنِ ارش خان به عقله که عقل دانیار بیشتره
ارش : اقا شما مطمئنید که منو از سر راه پیدا نکردید !؟
به مامانم دیروز میگم میخوام یه هفته با رفیقام برم بیرون میگه بهتر یه ماه برو فقط برو نباشی تو خونه
مهرداد خندید گفت بمیرم برات عمو که انقدر بد بختی
خب بسه بابا کی میاد وسطی بازی کنیم
همه موافقتشون رو اعلام کردن
خب منو دانیار ، مهرداد ، ترنج و ترانه باهم
ارش ، پویا، پوریا پروانه ، هم باهم
ارش : خب ما یکی کم داریم
اومدم بگم که من میام باشما که همون لحظه صدایی اومد و گفت منم هستم پریدم بغل ماهان عمویی که قل مهرداد بود و من عاشقانه این دوتا عمو رو دوست داشتم
خب تیم ها جور شد خب بریم سنگ کاغذ قیچی که به بینیم کی بره وسط ماهان و مهرداد رو بروی هم ایستادن که در نهایت مهرداد ۳به۲ برنده شو و ما رفتیم وسط
اولین ضربه رو پوریا زد که رد شد نیم ساعت بود که وسط بودیم همه رفته بودن و فقط من وسط بودم توپ دست ارش بود من مطمئن بودم زهر خودشو میریزه توپ رو پرتاب کرد که پریدم بالا و از وسط پام رد شد یعنی خدا رحم کرد اگه هرجام خورده بود قطعا ناقص بودم خلاصه کلی بازی کردیم که مادر جون صدامون زد و ما داخل شدیم
کمک زنمو نفیسه و عمه فریده و دخترا و خدمت کار خونه مادر جون ( زهرا خانم) میز رو چیدیم و من رفتم اقایون رو صدا زدم
نگاهی به میز کردم مثل همیشه همه چیز تموم قرمه سبزی بود زرشک پلو با مرغ ماکارانی ، انواع دسر ها و .......
نشستم پشت میز که دیدم همه هستن الا پویا بازم شیطنتم گل کرد پاشدم تو لیوان دوغ پویا یه عالمه نمک و فلفل ریختم
توی قرمه سبزیش رو پر فلفل کردم قشنگ درستش کردم که متوجه نشه
همگی ساکت بودیم که پویا وارد شد گفت
پویا: به به مادر جون چه کردی
من یکی که به زور جلو خندم رو گرفته بودم
پویا اولین قاشقی که خورد قرمز شد سریع لیوان دوغ کناریش رو برداشت و خورد که دیگه نتونست تحمل کنه دوید سمت دستشویی همه از خنده ضعف کرده بودیم که پویا وارد اشپزخونه شد و شروع کرد
پویا : اللهی خبر مرگ هر سه تاتون رو بیارت ( منظورش منو ترنج ، ترانه بودیم اخه همش شیطنت میکردیم ) اخه دخترای خوب مرض دارین منو اذیت میکنید اللهی خودم با همین دستام کفن کنم شما ها رو که پوریا داداشش یهو گفت
پوریا : داداش نمیشه نامحرمن چه جوری میخوای کفن کنی
دوباره همه خندیدن و ما مشغول شدیم
۸.۰k
۰۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.