🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت44 #جلد_دوم
پس دست به کار شدم و خیلی سریع همه چیزش آماده کردم کارم که توی آشپزخونه تموم شد به اتاقم رفتم و دست مونس گرفتم بهش گفتم میخوایم مامان دختری بریم حموم قشنگم.
با هم وارد هم شدیم...
خیلی طول نکشید حمام کردنمون حوله ی مونس و تنش کردم و گفتم روی تخت بشینه و منتظرم بمونه سریع خودم شستم و از حمام بیرون رفتم لباس هایی که به نظرم مناسب تر بود و پوشیدیم و آماده شدیم.
دخترکم تعجب کرده بود که آروم از من پرسید:
_ مامان قراره بریم مهمونی؟
گفتم نخ عزیز مامان..
دوباره به حرف اومد و پرسید
پس برای برامون بیاد؟
خندیدم و بغلش کردم و گفتم نه خوشگلم قراره امشب بابایی رو شاد کنیم برای همین باید لباسای خوشگل بپوشیم.
دامن چین دار لباسش و تاب داد از اتاق بیرون رفت .
مثل چرخ و فلک چرخ میزد و دور خودش میچرخید.
شروع کردم به کمی آرایش کردن داشتم خودمو برای هر چیزی آماده می کردم می خواستم هر طوری شده امشب اهورا رو راضی کنم به این کار با صدای مونس که داشت با باباش حرف میزد از اتاق بیرون رفتم و اهورا نزدیک در اتاق دیدم به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم و گفتم
خوش اومدی عزیزم خسته نباشی نگاهی به من کرد و گفت:
_ چه خبره مادر و دختر انگار قصد دارین دل من آب کنید.
هر دومون با هم خندیم و محکم بغلشون کردم.
اهورا از من جدا شد گفت:
_ شما که اینقدر امشب خوشگل کردی پس من برم یه دوش حسابی بگیرم و به خودم برسم که پیش شما دو تا خانوم کم نیارم.
من مونس خندون به سمت آشپزخونه رفتیم تا کارای شان انجام بدیم.
کمکم می کرد میز و بچینم بااون قد و قواره کوچولوش.
پشت میز نشوندمش منتظر اهورا شدم اما دیر کرده بود.
گفتم عزیزم دست به چیزی بزن تا من برگردم
باشه ای که گفت به سمت اتاق رفتم و دیدم اهورا داره موهاش شونه میکنه.
از پشت محکم بغلش کردم دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
_ چه خبر خانوم؟
ی امروز واقعاً قصد جون میکردیا...
با صدای بلند خندیدم و گفتم این حرفا چیه دیوونه؟
#فردوس_برین #خلاقیت #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #هنر #مرگ_بر_کرونا😁 #عاشقانه #عکس #عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #FANDOGHI
#خان_زاده #پارت44 #جلد_دوم
پس دست به کار شدم و خیلی سریع همه چیزش آماده کردم کارم که توی آشپزخونه تموم شد به اتاقم رفتم و دست مونس گرفتم بهش گفتم میخوایم مامان دختری بریم حموم قشنگم.
با هم وارد هم شدیم...
خیلی طول نکشید حمام کردنمون حوله ی مونس و تنش کردم و گفتم روی تخت بشینه و منتظرم بمونه سریع خودم شستم و از حمام بیرون رفتم لباس هایی که به نظرم مناسب تر بود و پوشیدیم و آماده شدیم.
دخترکم تعجب کرده بود که آروم از من پرسید:
_ مامان قراره بریم مهمونی؟
گفتم نخ عزیز مامان..
دوباره به حرف اومد و پرسید
پس برای برامون بیاد؟
خندیدم و بغلش کردم و گفتم نه خوشگلم قراره امشب بابایی رو شاد کنیم برای همین باید لباسای خوشگل بپوشیم.
دامن چین دار لباسش و تاب داد از اتاق بیرون رفت .
مثل چرخ و فلک چرخ میزد و دور خودش میچرخید.
شروع کردم به کمی آرایش کردن داشتم خودمو برای هر چیزی آماده می کردم می خواستم هر طوری شده امشب اهورا رو راضی کنم به این کار با صدای مونس که داشت با باباش حرف میزد از اتاق بیرون رفتم و اهورا نزدیک در اتاق دیدم به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم و گفتم
خوش اومدی عزیزم خسته نباشی نگاهی به من کرد و گفت:
_ چه خبره مادر و دختر انگار قصد دارین دل من آب کنید.
هر دومون با هم خندیم و محکم بغلشون کردم.
اهورا از من جدا شد گفت:
_ شما که اینقدر امشب خوشگل کردی پس من برم یه دوش حسابی بگیرم و به خودم برسم که پیش شما دو تا خانوم کم نیارم.
من مونس خندون به سمت آشپزخونه رفتیم تا کارای شان انجام بدیم.
کمکم می کرد میز و بچینم بااون قد و قواره کوچولوش.
پشت میز نشوندمش منتظر اهورا شدم اما دیر کرده بود.
گفتم عزیزم دست به چیزی بزن تا من برگردم
باشه ای که گفت به سمت اتاق رفتم و دیدم اهورا داره موهاش شونه میکنه.
از پشت محکم بغلش کردم دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
_ چه خبر خانوم؟
ی امروز واقعاً قصد جون میکردیا...
با صدای بلند خندیدم و گفتم این حرفا چیه دیوونه؟
#فردوس_برین #خلاقیت #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #هنر #مرگ_بر_کرونا😁 #عاشقانه #عکس #عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #FANDOGHI
۱۵.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.