پارت ۹۸
#پارت_۹۸
بعد شیطون ابرو بالا انداخت...اول منظورشو نفهمیدم..اما وقتی دوزاریم افتاد..هین بلندی کشیدم و بالشت رو تخت رو بهش پرت کردم..
-چقدر پروویی...خجالت و حیا نداری اصلا..
بالشت و گرفت تو بغلش..
-چرا باید جلو خانمم داشته باشم..
از خجالت گونه هام گر گرفتن و سرمو انداختم زیر..
-ای جووون...خجالتاتم خریداریم لبو..بدو بریم منتظرن..
باهم از اتاق رفتیم بیرون که دیدم امیر علی هم به جمعشون اضافه شده...خیلی باهم جور شده بودن..
کیوان با دیدن ما صاف نشست و یقه پیراهنش رو کامل بست
-دوشیزه ایا بنده وکیلم شمارا به عقد این گودزیلای اخموی مغرور دربیاورم..؟؟
یهو همه پوکیدیم از خنده خیلی با لحن با مزه ای گفت..بابا هم با خنده برگشت طرفمــ
-نظرت چیه دخترم...دهنمون رو شیرین کنیم؟!
سرمو انداختم پایین..
-هرچی شما بگید..
-پس دلت پیششه..مبارکه..
صدای دست و تبریک رفت بالا..قرار شد فردا نامزد کنیم و عقد و عروسی ماه اینده یکی باشن..
خیلی خوشحال بودم...بالاخره به کسی که دوسش داشتم رسیدم..
#دو سال بعد..:
هــامین:
خسته از بیمارستان برگشتم و رفتم سمت اتاق..
درو باز کردم که انالی رو مشغول شونه زدن موهاش دیدم..وقتی منو از تو اینه دید با لبخند برگشت سمتم..
-سلام...خسته نباشید مرد من..
-سلامت باشی خانمم..
اومد سمتم و دستشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو کشید بالا..
-گشنه نیستی ؟!
-نه با کیوان یه چیزی خوردم...فقط خیلی خستم..
لبخندی زد..
-بده من کتتو برو یه دوش بگیر بیا بخواب..
ازین همه مهربونیش دلم ضعف رفت..محکم بوسیدمش..
-چشم بانو..
بعد از یه دوش حسابی از حموم اومدم بیرون و باهمون حوله خودمو انداختم رو تخت..
آنالی هم اومد کنارم درلز کشید بغلش کردم و سمت خودم کشیدمش..
-خانمم خسته نشده.؟!
-وقتی کنار توام خستگی معتی نداره..
با عشق به هم دیگه نگاه کردیم...چشمامو بستم و عطر موهاشو به ریه هام کشیدم و به خواب رفتم.
آنالی:
به مرد زندگیم نگاه کردم...مردی که هیچی برام کم نزاشته بود...چشمامو بستم..صدای درو فهمیدم اما بهش توجه نکردم..
حس کردم صدای پا میاد بازم توجه نکردم..
حس کردم تخت تکون خورد..اومدم چشمامو باز کنم که یه چیز افتاد روم که اخم بلند شد ازونور هم اخ هامین بلند شد..
چشمامو باز کردم و با خنده به دوتا وروجکای مقابلم خیره شدم...
آمین و آنیل دوقلوهایی که حاصل عشق منو هامین بودن..با لذت بهشو نگاه کردمـ.
-ای پدرسوخته ها به منو مامانتون حسودی کردین اومدین بینمون..
-عهـ..هامین بچه هامو اذیت نکن..
آمین با اون شیرین زبونیش که تازه راه افتاده بود به حرف اومد..
-بابایی...مامان لاست میده ادیت نتن..
-اخ قربون شما بشم..
بعد جفتشون رو محکم بغل گرفت..
-ده سهم منم بده..
منم نزدیکشون رفتم و بغلشون کردم..
#حقیقت_رویایی
بعد شیطون ابرو بالا انداخت...اول منظورشو نفهمیدم..اما وقتی دوزاریم افتاد..هین بلندی کشیدم و بالشت رو تخت رو بهش پرت کردم..
-چقدر پروویی...خجالت و حیا نداری اصلا..
بالشت و گرفت تو بغلش..
-چرا باید جلو خانمم داشته باشم..
از خجالت گونه هام گر گرفتن و سرمو انداختم زیر..
-ای جووون...خجالتاتم خریداریم لبو..بدو بریم منتظرن..
باهم از اتاق رفتیم بیرون که دیدم امیر علی هم به جمعشون اضافه شده...خیلی باهم جور شده بودن..
کیوان با دیدن ما صاف نشست و یقه پیراهنش رو کامل بست
-دوشیزه ایا بنده وکیلم شمارا به عقد این گودزیلای اخموی مغرور دربیاورم..؟؟
یهو همه پوکیدیم از خنده خیلی با لحن با مزه ای گفت..بابا هم با خنده برگشت طرفمــ
-نظرت چیه دخترم...دهنمون رو شیرین کنیم؟!
سرمو انداختم پایین..
-هرچی شما بگید..
-پس دلت پیششه..مبارکه..
صدای دست و تبریک رفت بالا..قرار شد فردا نامزد کنیم و عقد و عروسی ماه اینده یکی باشن..
خیلی خوشحال بودم...بالاخره به کسی که دوسش داشتم رسیدم..
#دو سال بعد..:
هــامین:
خسته از بیمارستان برگشتم و رفتم سمت اتاق..
درو باز کردم که انالی رو مشغول شونه زدن موهاش دیدم..وقتی منو از تو اینه دید با لبخند برگشت سمتم..
-سلام...خسته نباشید مرد من..
-سلامت باشی خانمم..
اومد سمتم و دستشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو کشید بالا..
-گشنه نیستی ؟!
-نه با کیوان یه چیزی خوردم...فقط خیلی خستم..
لبخندی زد..
-بده من کتتو برو یه دوش بگیر بیا بخواب..
ازین همه مهربونیش دلم ضعف رفت..محکم بوسیدمش..
-چشم بانو..
بعد از یه دوش حسابی از حموم اومدم بیرون و باهمون حوله خودمو انداختم رو تخت..
آنالی هم اومد کنارم درلز کشید بغلش کردم و سمت خودم کشیدمش..
-خانمم خسته نشده.؟!
-وقتی کنار توام خستگی معتی نداره..
با عشق به هم دیگه نگاه کردیم...چشمامو بستم و عطر موهاشو به ریه هام کشیدم و به خواب رفتم.
آنالی:
به مرد زندگیم نگاه کردم...مردی که هیچی برام کم نزاشته بود...چشمامو بستم..صدای درو فهمیدم اما بهش توجه نکردم..
حس کردم صدای پا میاد بازم توجه نکردم..
حس کردم تخت تکون خورد..اومدم چشمامو باز کنم که یه چیز افتاد روم که اخم بلند شد ازونور هم اخ هامین بلند شد..
چشمامو باز کردم و با خنده به دوتا وروجکای مقابلم خیره شدم...
آمین و آنیل دوقلوهایی که حاصل عشق منو هامین بودن..با لذت بهشو نگاه کردمـ.
-ای پدرسوخته ها به منو مامانتون حسودی کردین اومدین بینمون..
-عهـ..هامین بچه هامو اذیت نکن..
آمین با اون شیرین زبونیش که تازه راه افتاده بود به حرف اومد..
-بابایی...مامان لاست میده ادیت نتن..
-اخ قربون شما بشم..
بعد جفتشون رو محکم بغل گرفت..
-ده سهم منم بده..
منم نزدیکشون رفتم و بغلشون کردم..
#حقیقت_رویایی
۶.۰k
۲۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.