هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت121
دستشو از دستم رها کرد و گفت
_ این حرفا چیه که میزنی الان برمیگردم
اتاق وکه ترک کرد چشماموبستم صورت ماهرو حتی ثانیه از جلوی دیدم کنار نمیرفت
امروز هر طوری که می شد باید میدیدمش باید حتی شده از دور نگاهش میکردم
دیگه از این به بعد باید به این دوری عادت میکردم
وقتی مهتاب با یه قرص و لیوان آب برگشت قرص و بدون آب قورت دادم و دوباره دراز کشیدم کنارم روی تخت نشست و نگاهش به گلای روتختی دوخت و گفت
_من خوب می دونم چرا این حال و روزته
میدونم که عاشق یه نفر دیگه ای میدونم به خاطر اون به این حال و روز افتادی و درکت می کنم
چون منم عاشقم
عاشق توام میدونم کنار من بودن برات آزار و اذیته اما می خوام یه چیزی بهت بگم
خیلیا بودن خیلی از خان زاده ها بودن که دو تا زن داشتن
با تعجب بهش نگاه کردم و اون ادامه داد
_ اگه کمی فقط کمی منو بخوای من راضیام با اون کسی هم که میخوای ازدواج کنی
بهش پشت کردم و گفتم
این مزخرفات رو تموم کن این حرفا چیه که میزنی مگه عهدبوق برم دوتا زن بگیرم؟
کی گفته من عاشق یکی دیگه ام؟
از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گفت
_قرار نیست کسی بهم بگه چشمات داره داد میزنه...
یه چیزی توی وجودم میگفت این دختر انقدر ساده و معصوم نیست بهم میگفت این حرفارو برای اینکه زیر زبون منو بکشه میزنه
از اتاق بیرون رفت و من دوباره به سقف خیره شدم
این روزها باید زودتر می گذشت این روزا باید زودتر تموم شد و من باید به این زندگی عادت می کردم
نه به خاطر خودم به خاطر ماهرویی که بیگناه ترین آدم این داستان بود .
اون یه دختر بچه بود که رویاهای زیادی توی سرش داشت
تا تاریک شدن هوا از اتاق بیرون نرفتم چیزی نخوردم و حتی سیگار نکشیدم هوا که تاریک شد پدرم منو به اتاقش خواست اما به جای اینکه به دیدنش برم حاضر آماده از عمارت بیرون زدم به سمت عمارت پدری مهتاب رفتم
باید ماهرو میدم اون باری که اینجا اومده بودم دقیقا همه چیز و زیر نظر گذرانده بودم میتونستم از پنجره اتاق ماهرو وارد اتاقش بشم باهاش حرف بزنم و ازش خداحافظی کنم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉
#پارت121
دستشو از دستم رها کرد و گفت
_ این حرفا چیه که میزنی الان برمیگردم
اتاق وکه ترک کرد چشماموبستم صورت ماهرو حتی ثانیه از جلوی دیدم کنار نمیرفت
امروز هر طوری که می شد باید میدیدمش باید حتی شده از دور نگاهش میکردم
دیگه از این به بعد باید به این دوری عادت میکردم
وقتی مهتاب با یه قرص و لیوان آب برگشت قرص و بدون آب قورت دادم و دوباره دراز کشیدم کنارم روی تخت نشست و نگاهش به گلای روتختی دوخت و گفت
_من خوب می دونم چرا این حال و روزته
میدونم که عاشق یه نفر دیگه ای میدونم به خاطر اون به این حال و روز افتادی و درکت می کنم
چون منم عاشقم
عاشق توام میدونم کنار من بودن برات آزار و اذیته اما می خوام یه چیزی بهت بگم
خیلیا بودن خیلی از خان زاده ها بودن که دو تا زن داشتن
با تعجب بهش نگاه کردم و اون ادامه داد
_ اگه کمی فقط کمی منو بخوای من راضیام با اون کسی هم که میخوای ازدواج کنی
بهش پشت کردم و گفتم
این مزخرفات رو تموم کن این حرفا چیه که میزنی مگه عهدبوق برم دوتا زن بگیرم؟
کی گفته من عاشق یکی دیگه ام؟
از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گفت
_قرار نیست کسی بهم بگه چشمات داره داد میزنه...
یه چیزی توی وجودم میگفت این دختر انقدر ساده و معصوم نیست بهم میگفت این حرفارو برای اینکه زیر زبون منو بکشه میزنه
از اتاق بیرون رفت و من دوباره به سقف خیره شدم
این روزها باید زودتر می گذشت این روزا باید زودتر تموم شد و من باید به این زندگی عادت می کردم
نه به خاطر خودم به خاطر ماهرویی که بیگناه ترین آدم این داستان بود .
اون یه دختر بچه بود که رویاهای زیادی توی سرش داشت
تا تاریک شدن هوا از اتاق بیرون نرفتم چیزی نخوردم و حتی سیگار نکشیدم هوا که تاریک شد پدرم منو به اتاقش خواست اما به جای اینکه به دیدنش برم حاضر آماده از عمارت بیرون زدم به سمت عمارت پدری مهتاب رفتم
باید ماهرو میدم اون باری که اینجا اومده بودم دقیقا همه چیز و زیر نظر گذرانده بودم میتونستم از پنجره اتاق ماهرو وارد اتاقش بشم باهاش حرف بزنم و ازش خداحافظی کنم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉
۹.۰k
۰۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.