pt 31
pt 31
سرنوشت★
ویو جونگکوک♥︎
مجبور بودم برم سرکار وقتی برگشتم خونه دیدم خونه بی روح شده بدون هیچ سروصدایی بدون هیچکس تنهای تنها حس خیلی بدی بود میخواستم برای خودم یچیزی درست کنم که یهو چشمم به میز خورد میزی که همیشه روش پر غذا بود ولی تو بهشون لب نمیزدی اشتهام کور شد پس تصمیم گرفتم یکم م*شروب بخورم وقتی با لیوان رفتم طبقه بالا که برم اتاق کارم یهو چشمم خورد به اتاق خالی یونا تصمیم گرفتم برم داخل اتاق رو تخت نشستم تو کمد هیچ لباسی نبود رو میزش هیچ چیزی نبود که یهو لیوان پر از الکلو سر کشیدم و گریه میکردم تصمیمگرفتم رو تختش بخوابم میخواستم متکاشو بگیرم بغلم دیدم یه دفتر زیر بالشته
+ دفتر خاطرات یونا؟( همون دفتر خاطراتیه که بهتون گفتم همه چیو توش نوشته بود)
بازش کردم و شروع به خوندن کردم با هر صفحه ازش اشکام بیشتر میریخت
+اگه تو این همه وقت تلاش کردی الان نوبت منه برای رسیدن بهت تلاش کنم..
چندروز بعد ...
ویو یونا وقتی داره به سوجون پیام میده*
@عشقم امشب مهمونی دعوتم اونجا همه با پارتنراشون میرن توعم میای؟
_اوکی ساعت چند میای
@تقریبا ساعت ۸
_اها راستی سوجون رنگ موردعلاقت سفید بود دیگه؟
@اره چطور؟
_خودت میبینی من برم دیگه کم کم حاضر بشم
رفتم یه دوش گرفتم موهامو باز گذاشتم زیربرالاتمو انداختم و حالا وقت انتخاب لباسه گفت رنگ سفید موردعلاقشه پس یه لباس براق سفید و با کفشای پاشنه بلند شفافمو پوشیدم و کیف مشکیمم انداختم در نهایت عطرمم زدم و رفتم جلوی در
@ پرنسس پس برا همین بود رنگ موردعلاقمو پرسیدی
_بله
@خیلی خوشگل شدی نظرت چیه امشب نریم مهمونی
_ نمیشه باید بریم مگه نگفتی مهمه
مهم تر از تو نیست ولی باید بریم دیگه دیر شد
دستمو گرفتم و درو برام باز کرد
@ بفرمایید بشینید
_مرسی
خودشم رفت سوار شد رسیدیم مهمونی
_ اینجا که..
@مشکلی پیش اومده؟
_ م..ن نمیخوام بیام تو با اینجا خاطره بدی دارم
@ میخوای برگردونمت خونه؟
یهو نفسم گرفت
@وایسا برم از پشت ماشین آب بیارم
یکم آب خوردم حالم بهتر شد
_الان میتونیم بریم
@ مطمئنی؟
_ اره
سوجون برام درو باز کرد دستامونو بهم قفل کردیمو رفتیم تو دلم گفتم یونا این فقط بخاطر سوجونه
رفتیم تو وقتی جونگکوکو دیدم که وایساده بود یه دقیقه خود به خود وایسادم
@یونا بیا برین دوستم منتظرمونه میخواد تورو باهاش آشنا کنم
که دیدم داریم میریمسمت میز جونگکوک
جونگکوک سرش اونوری بود
@هعی جونگکوک
ویو کوکی*
سرنوشت برگردوندم دیدم اون دست تو دست دوست صمیمیم اومده چشمامون بهم قفل شده بود
ادامه دارد...
سرنوشت★
ویو جونگکوک♥︎
مجبور بودم برم سرکار وقتی برگشتم خونه دیدم خونه بی روح شده بدون هیچ سروصدایی بدون هیچکس تنهای تنها حس خیلی بدی بود میخواستم برای خودم یچیزی درست کنم که یهو چشمم به میز خورد میزی که همیشه روش پر غذا بود ولی تو بهشون لب نمیزدی اشتهام کور شد پس تصمیم گرفتم یکم م*شروب بخورم وقتی با لیوان رفتم طبقه بالا که برم اتاق کارم یهو چشمم خورد به اتاق خالی یونا تصمیم گرفتم برم داخل اتاق رو تخت نشستم تو کمد هیچ لباسی نبود رو میزش هیچ چیزی نبود که یهو لیوان پر از الکلو سر کشیدم و گریه میکردم تصمیمگرفتم رو تختش بخوابم میخواستم متکاشو بگیرم بغلم دیدم یه دفتر زیر بالشته
+ دفتر خاطرات یونا؟( همون دفتر خاطراتیه که بهتون گفتم همه چیو توش نوشته بود)
بازش کردم و شروع به خوندن کردم با هر صفحه ازش اشکام بیشتر میریخت
+اگه تو این همه وقت تلاش کردی الان نوبت منه برای رسیدن بهت تلاش کنم..
چندروز بعد ...
ویو یونا وقتی داره به سوجون پیام میده*
@عشقم امشب مهمونی دعوتم اونجا همه با پارتنراشون میرن توعم میای؟
_اوکی ساعت چند میای
@تقریبا ساعت ۸
_اها راستی سوجون رنگ موردعلاقت سفید بود دیگه؟
@اره چطور؟
_خودت میبینی من برم دیگه کم کم حاضر بشم
رفتم یه دوش گرفتم موهامو باز گذاشتم زیربرالاتمو انداختم و حالا وقت انتخاب لباسه گفت رنگ سفید موردعلاقشه پس یه لباس براق سفید و با کفشای پاشنه بلند شفافمو پوشیدم و کیف مشکیمم انداختم در نهایت عطرمم زدم و رفتم جلوی در
@ پرنسس پس برا همین بود رنگ موردعلاقمو پرسیدی
_بله
@خیلی خوشگل شدی نظرت چیه امشب نریم مهمونی
_ نمیشه باید بریم مگه نگفتی مهمه
مهم تر از تو نیست ولی باید بریم دیگه دیر شد
دستمو گرفتم و درو برام باز کرد
@ بفرمایید بشینید
_مرسی
خودشم رفت سوار شد رسیدیم مهمونی
_ اینجا که..
@مشکلی پیش اومده؟
_ م..ن نمیخوام بیام تو با اینجا خاطره بدی دارم
@ میخوای برگردونمت خونه؟
یهو نفسم گرفت
@وایسا برم از پشت ماشین آب بیارم
یکم آب خوردم حالم بهتر شد
_الان میتونیم بریم
@ مطمئنی؟
_ اره
سوجون برام درو باز کرد دستامونو بهم قفل کردیمو رفتیم تو دلم گفتم یونا این فقط بخاطر سوجونه
رفتیم تو وقتی جونگکوکو دیدم که وایساده بود یه دقیقه خود به خود وایسادم
@یونا بیا برین دوستم منتظرمونه میخواد تورو باهاش آشنا کنم
که دیدم داریم میریمسمت میز جونگکوک
جونگکوک سرش اونوری بود
@هعی جونگکوک
ویو کوکی*
سرنوشت برگردوندم دیدم اون دست تو دست دوست صمیمیم اومده چشمامون بهم قفل شده بود
ادامه دارد...
۸.۹k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.