پارت8 شخصیت راشا*-*
#پارت8 #شخصیت راشا*-*
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
سر جام نشستمو شروع به نوشتن کردم تا از بقیه و مخصوصا رایان عقب نمونم...
خداروشکر تا اینجا که پیش رفته بودم همه ی سوال هارو بلد بودم...
یواشکی نگاهی به رایان انداختم که ببینم در چه حاله .
اون هم با سرعت داشت مینوشت از این کارش خندم گرفت...
بعد از نوشتن کامل سوال هام خوشحالو راضی برگم رو به رئیسی دادم که با لبخندی داشت نگاهم میکرد ...
ایـــش چندش خجالتم نمیکشه پیرمرد پـــرو...
از اجبار و برای گرفتن نمره ی خوب ازش لبخند کم جونی زدم و از در کلاس خارج شدم
هنوز کسی از کلاس بیرون نیومده بود ...روی صندلی های توی سالن نشستم و و نگاهی به اطراف انداختم هیچکس نبود همه سر کلاس هاشون بودن
به در کلاس خیره شدم .ای کاش رایان ازم نمره ی بالاتری نگیره و بتونم حالش رو بگیرم....
تو همین فکرا بودم که راشا اومد بیرونو روی صندلی کناریم نه بعدیش نشست. اخه قربون اون محرم نا محرم قبول داشتنت بشه عـــمــــت...
کاش یکمم رایان از تو یاد میگرفت.
اوخییی چقد این بشر مظلوم بود .عاشق بود دیگه...چند وقتی بود تو کفم بود هر وقت نگاهش میکردم اون از قبل داشت نگاهم میکرد و این برام خنده دار بود...
برای رفع خستگی(مجری باید برقصه)نه بابا بحث امتحان رو پیش کشیدم.
-امتحان رو چطور دادی؟؟؟
+زیاد خوب نبود چند وقت پیش عمه ام فوت شدن نشد درست حسابی درس بخونم حسابی سرمون شلوغ بود.
-آهــا متاسفم اینو میشنوم خدا رحمتشون کنه..
+ممنون خدا رفتگان شمارو هم رحمت کنه...شما چطور؟خوب دادید؟؟
یجوری نگاهش کردم که گفت:
-منظورم امتحانه ببخشید..
و از خجالت سرخ شد.
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-عالـــی
-مثل همیشه..
-بعلـه دیگــه
توی همین لحظه رایان از کلاس خارج شد و تا چشمش بهم افتاد اخمهاش رو کشید توی هم و به راشا مثل طلب کار ها زل زد ...
من هم به سرامیک های کف سالن خیره شدم که شاید حرفی بزنه ولی انگار بدجور عصبانی بود و از مرتب ضربه زدن پاهاش روی زمین میشد این رو فهمید..
از این سکوت خسته شدم و با طعنه رو به رایان که چشم از راشا برنمیداشت گفتم:آقای نیک نژاد چند ساله آقای شفیعی رو ندیدی؟؟؟
با خشم نگاهی بد بهم انداخت و گفت:
-من که تازه دیدمشون ولی مثل اینکه شما چند وقتی ایشونو ندیدی...
منتظر نظراتتون هستم اگه رمانو میخونید لایک یادتون نره@-@
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
سر جام نشستمو شروع به نوشتن کردم تا از بقیه و مخصوصا رایان عقب نمونم...
خداروشکر تا اینجا که پیش رفته بودم همه ی سوال هارو بلد بودم...
یواشکی نگاهی به رایان انداختم که ببینم در چه حاله .
اون هم با سرعت داشت مینوشت از این کارش خندم گرفت...
بعد از نوشتن کامل سوال هام خوشحالو راضی برگم رو به رئیسی دادم که با لبخندی داشت نگاهم میکرد ...
ایـــش چندش خجالتم نمیکشه پیرمرد پـــرو...
از اجبار و برای گرفتن نمره ی خوب ازش لبخند کم جونی زدم و از در کلاس خارج شدم
هنوز کسی از کلاس بیرون نیومده بود ...روی صندلی های توی سالن نشستم و و نگاهی به اطراف انداختم هیچکس نبود همه سر کلاس هاشون بودن
به در کلاس خیره شدم .ای کاش رایان ازم نمره ی بالاتری نگیره و بتونم حالش رو بگیرم....
تو همین فکرا بودم که راشا اومد بیرونو روی صندلی کناریم نه بعدیش نشست. اخه قربون اون محرم نا محرم قبول داشتنت بشه عـــمــــت...
کاش یکمم رایان از تو یاد میگرفت.
اوخییی چقد این بشر مظلوم بود .عاشق بود دیگه...چند وقتی بود تو کفم بود هر وقت نگاهش میکردم اون از قبل داشت نگاهم میکرد و این برام خنده دار بود...
برای رفع خستگی(مجری باید برقصه)نه بابا بحث امتحان رو پیش کشیدم.
-امتحان رو چطور دادی؟؟؟
+زیاد خوب نبود چند وقت پیش عمه ام فوت شدن نشد درست حسابی درس بخونم حسابی سرمون شلوغ بود.
-آهــا متاسفم اینو میشنوم خدا رحمتشون کنه..
+ممنون خدا رفتگان شمارو هم رحمت کنه...شما چطور؟خوب دادید؟؟
یجوری نگاهش کردم که گفت:
-منظورم امتحانه ببخشید..
و از خجالت سرخ شد.
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-عالـــی
-مثل همیشه..
-بعلـه دیگــه
توی همین لحظه رایان از کلاس خارج شد و تا چشمش بهم افتاد اخمهاش رو کشید توی هم و به راشا مثل طلب کار ها زل زد ...
من هم به سرامیک های کف سالن خیره شدم که شاید حرفی بزنه ولی انگار بدجور عصبانی بود و از مرتب ضربه زدن پاهاش روی زمین میشد این رو فهمید..
از این سکوت خسته شدم و با طعنه رو به رایان که چشم از راشا برنمیداشت گفتم:آقای نیک نژاد چند ساله آقای شفیعی رو ندیدی؟؟؟
با خشم نگاهی بد بهم انداخت و گفت:
-من که تازه دیدمشون ولی مثل اینکه شما چند وقتی ایشونو ندیدی...
منتظر نظراتتون هستم اگه رمانو میخونید لایک یادتون نره@-@
۲.۹k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.