پارت10
#پارت10
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
آقای رئیسی با تعجب نگاه کردو گفت:خیلی خب باشه برید داخل،ولی دیگه تکرار نشه این دعواهای مسخرتون...
رفتیم توی کلاس باز دخترا به جز بهار خوشگله(جون عمم ...عـــوق)ریختن روی سرم که چی شده بود و چی میگفتیم که آقای رئیسی عصبانی گف هیچ کس حرف نزه هر کس رو صدا زدم بیاد سر میز برگه اش رو امضا کنم..
صدای هیـــن گفتن دخترا بلند شد و در عوض من خوشحال بودم که میفهمم رایان چند شده
همش توی دلم دعا می کردم که شده نیم نمره هم از رایان بیشتر بشم که بتونم اذیتش کنم...
بچه ها هم بدون توجه به حرف آقای رئیسی پچ پچ میکردند و آخرش نتونستن جلوی فوضول بودنشون رو بگیرن و باز دورم جمع شدند،اینبار بهار هم از یکم دور تر حواسش بهم بودو نگاه میکرد...
منم از فرصت استفاده کردم که حرصش رو در بیارم و همه ی اتفاقات توی سالن و حرف های رایان رو با حالت مسخره بازی براشون تعریف کردم و همش زیر چشمی حواسم به بهار بود که هر لحظه عصبانی تر میشد و من داشتم لذت میبردم.
ترلان گفت :اوه چــه خاطرخواهات زیاد شدن و به راشا اشاره کرد...
همه ی بچه ها زدند زیر خنده...
صدام رو یکم کلفت کردمو مثل راشا گفتم:درست حذف بزنید،من اصلا قصد ازدواج ندارم و کسی هم حق نداره درمورد دوســــت مـــن(روی دوست من تاکید کردم)اینجوری حرف بزنه وگرنه میامو دندوناتونو تو دهنوتون خورد میکنم...
باز صدای خندشون کلاس رو برداشت.
بهار اومد جلو و گفت:هه تنها پس دیگه تنها نیستی میشی همراه راشا، بهتر نیس به جای تنها همراه اول صدات کنیم؟؟؟
بچه ها خندیدن و من اصلا خوشم نیومدکه صدای آقای رئیسی در اومد داشت برگه ی رایان رو امضا میکرد بی خیال جواب دادن به بهار نق نقو شدمو سعی کردم از چهره ی رایان بفهمم نمره ی خوبی گرفته یا نه
با لبخندش استرس من بیشتر میشد و ممکن بود همه ی نقشه هام واسه بیشتر شدن نمره ام ازش خراب بشه...
نظر بادتون نره...
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
آقای رئیسی با تعجب نگاه کردو گفت:خیلی خب باشه برید داخل،ولی دیگه تکرار نشه این دعواهای مسخرتون...
رفتیم توی کلاس باز دخترا به جز بهار خوشگله(جون عمم ...عـــوق)ریختن روی سرم که چی شده بود و چی میگفتیم که آقای رئیسی عصبانی گف هیچ کس حرف نزه هر کس رو صدا زدم بیاد سر میز برگه اش رو امضا کنم..
صدای هیـــن گفتن دخترا بلند شد و در عوض من خوشحال بودم که میفهمم رایان چند شده
همش توی دلم دعا می کردم که شده نیم نمره هم از رایان بیشتر بشم که بتونم اذیتش کنم...
بچه ها هم بدون توجه به حرف آقای رئیسی پچ پچ میکردند و آخرش نتونستن جلوی فوضول بودنشون رو بگیرن و باز دورم جمع شدند،اینبار بهار هم از یکم دور تر حواسش بهم بودو نگاه میکرد...
منم از فرصت استفاده کردم که حرصش رو در بیارم و همه ی اتفاقات توی سالن و حرف های رایان رو با حالت مسخره بازی براشون تعریف کردم و همش زیر چشمی حواسم به بهار بود که هر لحظه عصبانی تر میشد و من داشتم لذت میبردم.
ترلان گفت :اوه چــه خاطرخواهات زیاد شدن و به راشا اشاره کرد...
همه ی بچه ها زدند زیر خنده...
صدام رو یکم کلفت کردمو مثل راشا گفتم:درست حذف بزنید،من اصلا قصد ازدواج ندارم و کسی هم حق نداره درمورد دوســــت مـــن(روی دوست من تاکید کردم)اینجوری حرف بزنه وگرنه میامو دندوناتونو تو دهنوتون خورد میکنم...
باز صدای خندشون کلاس رو برداشت.
بهار اومد جلو و گفت:هه تنها پس دیگه تنها نیستی میشی همراه راشا، بهتر نیس به جای تنها همراه اول صدات کنیم؟؟؟
بچه ها خندیدن و من اصلا خوشم نیومدکه صدای آقای رئیسی در اومد داشت برگه ی رایان رو امضا میکرد بی خیال جواب دادن به بهار نق نقو شدمو سعی کردم از چهره ی رایان بفهمم نمره ی خوبی گرفته یا نه
با لبخندش استرس من بیشتر میشد و ممکن بود همه ی نقشه هام واسه بیشتر شدن نمره ام ازش خراب بشه...
نظر بادتون نره...
۳.۱k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.