پارت9 شخصیت تنها*-*
#پارت9 #شخصیت تنها*-*
❤ تنها️یی عشق❤ ️
از تیکه اش بدم اومد خیلی زبونش دراز بود...
راشا که دید عصبانی شدم زودتر از من جواب داد:
-چیه؟؟مثلا میخوای بگی غیرتی شدی؟؟مگه غیرتم داری اصلا؟؟ خودت هزارتا دوست دختر داری کسی بت حرفی نمیزنه..
رایان تعجب کردو گفت:چیه خودت چی فکر کردی واسه خودت ؟؟تو چیکاره ای؟؟
راشا از جاش بلند شدو گفت:
-اگه یه بار دیگه ببینم اینطور باهاش حرف میزنی تمام دندونات رو توی دهنت خورد میکنم...فهمیدی پشه؟؟
+تو چیکارشی مثلا ؟؟باباش یا داداششی؟شایدم بقالی سر کوچشونی که به همه جا کار داری؟؟
-فک کن دوستشم...مشکلی هست؟؟
از جام بلند شدم تا بیشتر از این ابرومون نره و گفتم:بس کنید اصلا من به هیچ کدومتون ربط ندارم مخصوصا شما آقای نیک نژاد(رایان)من و آقای شفیعی(راشا)داشتیم درمورد امتحان حرف میزدیم که شما بحس رو بزرگ کردید و انگار....
هنوز حرفم تموم نشده بود که در باز شد و بچه هایی که احتمال زیاد همشون به در چسبیده بودن توی سالن..
ریختند و آقای رئیسی با خشم بیرون اومد و سر بچه ها داد زد که برن داخل و در رو بست...
اه حالا باید جواب اینم میدادیم ...من که قصد ندارم توضیح بدم همش زیر سر رایان نردبون دزداست(قربون نرده بود دزدا...والا)باز یاد قدو بالاش افتادم و نگاهی به سر تا پاش انداختم کفش های تمیزش یکم خاکی شده بود همون لحظه متوجه شدم داره نگاهم میکنه انقد نگاش کردم که از رو بره
اون که از رو نرفت حداقل من از رو رفتمو سرمو زیر انداختم...
هنوز زیر نگاه آقای رئیسی بودیم و نگاهش بین منو راشا و رایان در گردش بود...
بالاخره به خودش زحمت دادو زبونشو توی دهنش چرخوند که حرفی بزنه و رو به من گفت:شما دیگه چرا؟؟
-من کاری نکردم این دوتا داشتند دعوا میکردند من خواستم مانعشون بشم.
+خب شما دوتا حرف بزنید.مدرسه رو با دادو بیدادتون گذاشته بودید رو سرتون...بحس درمورد چی بود؟؟!؟
(فوضول که میگن همینه)
راشا:من داشتم با خانم رستمی درمورد امتحان حرف میزدم که اقای نیک نژاد فکر کردن خبریه و به غیرتش برخورده که چرا ما داریم حرف میزنیم...
رایان:اره تخصیر من بود ببخشید...میشه بریم سر کلاس؟!!؟
(اوه،چـــی شــــد؟؟این الان چی گفت؟؟مگه میشه ؟رایانو معذرت خواهی؟؟)
منتظر نظراتتون هستم اگه رمانمو میخونید و دوست دارید لایک یادتون نره....:)
❤ تنها️یی عشق❤ ️
از تیکه اش بدم اومد خیلی زبونش دراز بود...
راشا که دید عصبانی شدم زودتر از من جواب داد:
-چیه؟؟مثلا میخوای بگی غیرتی شدی؟؟مگه غیرتم داری اصلا؟؟ خودت هزارتا دوست دختر داری کسی بت حرفی نمیزنه..
رایان تعجب کردو گفت:چیه خودت چی فکر کردی واسه خودت ؟؟تو چیکاره ای؟؟
راشا از جاش بلند شدو گفت:
-اگه یه بار دیگه ببینم اینطور باهاش حرف میزنی تمام دندونات رو توی دهنت خورد میکنم...فهمیدی پشه؟؟
+تو چیکارشی مثلا ؟؟باباش یا داداششی؟شایدم بقالی سر کوچشونی که به همه جا کار داری؟؟
-فک کن دوستشم...مشکلی هست؟؟
از جام بلند شدم تا بیشتر از این ابرومون نره و گفتم:بس کنید اصلا من به هیچ کدومتون ربط ندارم مخصوصا شما آقای نیک نژاد(رایان)من و آقای شفیعی(راشا)داشتیم درمورد امتحان حرف میزدیم که شما بحس رو بزرگ کردید و انگار....
هنوز حرفم تموم نشده بود که در باز شد و بچه هایی که احتمال زیاد همشون به در چسبیده بودن توی سالن..
ریختند و آقای رئیسی با خشم بیرون اومد و سر بچه ها داد زد که برن داخل و در رو بست...
اه حالا باید جواب اینم میدادیم ...من که قصد ندارم توضیح بدم همش زیر سر رایان نردبون دزداست(قربون نرده بود دزدا...والا)باز یاد قدو بالاش افتادم و نگاهی به سر تا پاش انداختم کفش های تمیزش یکم خاکی شده بود همون لحظه متوجه شدم داره نگاهم میکنه انقد نگاش کردم که از رو بره
اون که از رو نرفت حداقل من از رو رفتمو سرمو زیر انداختم...
هنوز زیر نگاه آقای رئیسی بودیم و نگاهش بین منو راشا و رایان در گردش بود...
بالاخره به خودش زحمت دادو زبونشو توی دهنش چرخوند که حرفی بزنه و رو به من گفت:شما دیگه چرا؟؟
-من کاری نکردم این دوتا داشتند دعوا میکردند من خواستم مانعشون بشم.
+خب شما دوتا حرف بزنید.مدرسه رو با دادو بیدادتون گذاشته بودید رو سرتون...بحس درمورد چی بود؟؟!؟
(فوضول که میگن همینه)
راشا:من داشتم با خانم رستمی درمورد امتحان حرف میزدم که اقای نیک نژاد فکر کردن خبریه و به غیرتش برخورده که چرا ما داریم حرف میزنیم...
رایان:اره تخصیر من بود ببخشید...میشه بریم سر کلاس؟!!؟
(اوه،چـــی شــــد؟؟این الان چی گفت؟؟مگه میشه ؟رایانو معذرت خواهی؟؟)
منتظر نظراتتون هستم اگه رمانمو میخونید و دوست دارید لایک یادتون نره....:)
۴.۹k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.