پارت7 شخصیت بهار:/
#پارت7 #شخصیت بهار:/
💖 تنهایی عشق💖
همونجور که به جیغ جیغاش گوش میکردم دستمالمو از توی کیفم بیرون اوردمو جلوی چشم خودش کرم هارو روش مالیدم و بعد از مچاله کردنش داخل سطل اشغال که یکم باهام فاصله داشت پرت کردم...
و این یاعث شد بیشتر از کارم بدش بیاد و یغمو بگیره...
دوتا دستمو بردم بین دو دستشم و با حرکتی دست هام رو باز کردم که باعث شد دست هاش از یغه ام جدا بشه و یکم ازم نسبت به قبل دور بشه با تعجب به حرکتم نگاهی کرد و دوباره آتش خشمش شعله ور شد و به سمتم هجوم آورد و سعی داشت ناخن های تازه کاشت شدشو توی بازوم فرو کنه که منم با یه حرکت دیگه دفعش کردم....
(با این کارای بهار یکی از گزینه های انتخاب اسم واسه رمانم خروس جنگی بود ...والــا دخترم انقد وحشی)
خداروشکر کردم که دفاع شخصی کار کردم وگرنه از حرصش منو با دندوناش تکه تکه میکرد...
عجیب بود دیگه به سمتم نیومد و با حالت قهر رفت نشست سر جاش دختره ی جلفِ بیریخت...
مانتوم رو مرتب کردم و سر جام نشستم سرم توی کتاب بود که اقای رئیسی و بعدش هم رایان عصبانی وارد کلاس شدند.
همه از جمله خودم کنجکاو بودیم که چه اتفاقی توی دفتر افتاده...
رایان اومدو روی صندلی کناری نشست حتما یه نقشه ای داشت و میخواست تلافی کنه ولی بهش اهمیت ندادم.
صدای اقای رئیسی بلند شد:
-کتاب هاتون رو جمع کنید خانم رستمی شما برگه هازو بین بچه ها پخش کن.
+چشم...
سریع بلند شدم داشتم به طرف میز می رفتم که پام با یه چیزی گیر کرد و نزدیک بود روی زمین پخش بشم که یکی از صندلی هارو گرفتم و مانع افتادنم شدم...
همه ی بچه ها زدند زیر خنده...
حدسم درست بود کار رایان عقده ایِ چندشِ درازِ عصاب خورد کن بود .
برگشتمو بهش چشم غره ای رفتم و برگه هارو از روی میز معلم برداشتم و سریع بین بچه ها پخش کردم وقتی بالای سرش رسیدم گفتم :حسابتو میرسم دخلت اومده...
بیخیال گفت:
-ببینیمو تعریف کنیم..
با کامنت و لایک هاتون حمایت کنید منتظر نظراتتون هستمممم
💖 تنهایی عشق💖
همونجور که به جیغ جیغاش گوش میکردم دستمالمو از توی کیفم بیرون اوردمو جلوی چشم خودش کرم هارو روش مالیدم و بعد از مچاله کردنش داخل سطل اشغال که یکم باهام فاصله داشت پرت کردم...
و این یاعث شد بیشتر از کارم بدش بیاد و یغمو بگیره...
دوتا دستمو بردم بین دو دستشم و با حرکتی دست هام رو باز کردم که باعث شد دست هاش از یغه ام جدا بشه و یکم ازم نسبت به قبل دور بشه با تعجب به حرکتم نگاهی کرد و دوباره آتش خشمش شعله ور شد و به سمتم هجوم آورد و سعی داشت ناخن های تازه کاشت شدشو توی بازوم فرو کنه که منم با یه حرکت دیگه دفعش کردم....
(با این کارای بهار یکی از گزینه های انتخاب اسم واسه رمانم خروس جنگی بود ...والــا دخترم انقد وحشی)
خداروشکر کردم که دفاع شخصی کار کردم وگرنه از حرصش منو با دندوناش تکه تکه میکرد...
عجیب بود دیگه به سمتم نیومد و با حالت قهر رفت نشست سر جاش دختره ی جلفِ بیریخت...
مانتوم رو مرتب کردم و سر جام نشستم سرم توی کتاب بود که اقای رئیسی و بعدش هم رایان عصبانی وارد کلاس شدند.
همه از جمله خودم کنجکاو بودیم که چه اتفاقی توی دفتر افتاده...
رایان اومدو روی صندلی کناری نشست حتما یه نقشه ای داشت و میخواست تلافی کنه ولی بهش اهمیت ندادم.
صدای اقای رئیسی بلند شد:
-کتاب هاتون رو جمع کنید خانم رستمی شما برگه هازو بین بچه ها پخش کن.
+چشم...
سریع بلند شدم داشتم به طرف میز می رفتم که پام با یه چیزی گیر کرد و نزدیک بود روی زمین پخش بشم که یکی از صندلی هارو گرفتم و مانع افتادنم شدم...
همه ی بچه ها زدند زیر خنده...
حدسم درست بود کار رایان عقده ایِ چندشِ درازِ عصاب خورد کن بود .
برگشتمو بهش چشم غره ای رفتم و برگه هارو از روی میز معلم برداشتم و سریع بین بچه ها پخش کردم وقتی بالای سرش رسیدم گفتم :حسابتو میرسم دخلت اومده...
بیخیال گفت:
-ببینیمو تعریف کنیم..
با کامنت و لایک هاتون حمایت کنید منتظر نظراتتون هستمممم
۲.۲k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.