ترس من
ترس من
p=15
+بابابزرگ یونا چرا هنوز برنگشته؟
§هی کوچولو چرا نگرانشی اون حواسش به خودش هست
+بابا بزرگ اون فقط14سالشه نمیتونه
§تو خودت 13سالت بود ادم کشتی
+من فرق داشتم
§نچ
+بابابزرگ ادرسشو بده
*گوشی ا.ت زنگ میخوره و جواب میده*
+بله.... چی نه..... واقعا.... نباید اینجوری بشه.... اوک... هانا پیششه؟ .... باش باش..... ممنون.... خدافظ
*گوشی رو قطع میکنه*
+بابابزرگ یونا...دستش یکم خراش برداشته
§واقعا؟ الان حالش خوبه
+اره هانا و پیتر پیششن
_ببخشید من باید با ا.ت برم تا یجایی جونگکوک تو حرف برن
&اوک
*دست ا.تو میگره و میبره خونش*
_خب خانم کوچولو نمیخایی بگی چرا انقدر نگران یه بچه ای؟
+اون مثل خواهر کوچیکمه
_ا.ت میدونی خب چطور بگم
+چیرو
_امم خب ما... الان تنهایم
+نگو که...
_اره
+من پایه ام
(خب کارایی بد بد فردا میزارم تو پیج دوم)
*صبح*
*ویو ا.ت*
بیدار شدم با تهیونگ رو تخت بودیم لبخندی زدم بلند شدم لباسامو پوشیدم رفتم دستشویی مسواکمم که اینجا نبود دیدم یه مسواک فقط اونجاست که معلوم بود مال تهیونگه منم چون مجبور شدم مسواکشو برداشتم و باهاش مسواک زدم گذاشتمش سرجاش و رفتم بیرون رفتم صبحونه درس کردم بهو دیدم صدایی در میاد که تهیونگ با همون مسواکی که من باهاش مسواک زدم داره مسواک میزنه خب حقم داشت چون مال خودش بود زدم زیر خنده اونم فقط لبخندی زد دوباره رفت تو دستشویی و مسواکشو گذاشت سرجاش و امد پایین و کلی بهم زل زد و بعد گفت
_خب خانم کوچولو چرا میخندی
+چون... چون مسواکم نبود با مال تو زدم
_مال من؟... واو یکم حیا
+ندارم خیالت راحت
_مهم نیست اشکال نداره
+خوابم میاد ولی خوابم نمیبره
_دیونه
+اهنگ بزارم
_نه
+چرا
_چون نه
*ویو تهیونگ*
یه اخمی کیوتی کرد زدم زیر خنده و رفتم یه اهنگ گذاشتم و رفتم پیشش نشستم و اهنگ گوش دادم باهم صبحونه درست کردیم کلی خندیدم یهو جونگکوک امد تو کلی فحش داد و بعد کلی زر زدن رفت و با ا.ت صبحونه خوردیم و رفتیم فلیم دیدم که وسط فیلم سرشو گذاشت رو پام و خوابید سعی کردم تکون نخوردم تا بیدار نشه
p=15
+بابابزرگ یونا چرا هنوز برنگشته؟
§هی کوچولو چرا نگرانشی اون حواسش به خودش هست
+بابا بزرگ اون فقط14سالشه نمیتونه
§تو خودت 13سالت بود ادم کشتی
+من فرق داشتم
§نچ
+بابابزرگ ادرسشو بده
*گوشی ا.ت زنگ میخوره و جواب میده*
+بله.... چی نه..... واقعا.... نباید اینجوری بشه.... اوک... هانا پیششه؟ .... باش باش..... ممنون.... خدافظ
*گوشی رو قطع میکنه*
+بابابزرگ یونا...دستش یکم خراش برداشته
§واقعا؟ الان حالش خوبه
+اره هانا و پیتر پیششن
_ببخشید من باید با ا.ت برم تا یجایی جونگکوک تو حرف برن
&اوک
*دست ا.تو میگره و میبره خونش*
_خب خانم کوچولو نمیخایی بگی چرا انقدر نگران یه بچه ای؟
+اون مثل خواهر کوچیکمه
_ا.ت میدونی خب چطور بگم
+چیرو
_امم خب ما... الان تنهایم
+نگو که...
_اره
+من پایه ام
(خب کارایی بد بد فردا میزارم تو پیج دوم)
*صبح*
*ویو ا.ت*
بیدار شدم با تهیونگ رو تخت بودیم لبخندی زدم بلند شدم لباسامو پوشیدم رفتم دستشویی مسواکمم که اینجا نبود دیدم یه مسواک فقط اونجاست که معلوم بود مال تهیونگه منم چون مجبور شدم مسواکشو برداشتم و باهاش مسواک زدم گذاشتمش سرجاش و رفتم بیرون رفتم صبحونه درس کردم بهو دیدم صدایی در میاد که تهیونگ با همون مسواکی که من باهاش مسواک زدم داره مسواک میزنه خب حقم داشت چون مال خودش بود زدم زیر خنده اونم فقط لبخندی زد دوباره رفت تو دستشویی و مسواکشو گذاشت سرجاش و امد پایین و کلی بهم زل زد و بعد گفت
_خب خانم کوچولو چرا میخندی
+چون... چون مسواکم نبود با مال تو زدم
_مال من؟... واو یکم حیا
+ندارم خیالت راحت
_مهم نیست اشکال نداره
+خوابم میاد ولی خوابم نمیبره
_دیونه
+اهنگ بزارم
_نه
+چرا
_چون نه
*ویو تهیونگ*
یه اخمی کیوتی کرد زدم زیر خنده و رفتم یه اهنگ گذاشتم و رفتم پیشش نشستم و اهنگ گوش دادم باهم صبحونه درست کردیم کلی خندیدم یهو جونگکوک امد تو کلی فحش داد و بعد کلی زر زدن رفت و با ا.ت صبحونه خوردیم و رفتیم فلیم دیدم که وسط فیلم سرشو گذاشت رو پام و خوابید سعی کردم تکون نخوردم تا بیدار نشه
۱۱.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.