فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۰
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۰
کله م حسابی باد کرده بود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط رفتم و بهشون که رسیدم...(کوکی):*ا/ت*. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):داشتم با سهون حرف میزدم اومده اما با رفتار هاش خیلی معذبم میکرد... همینجوری سعی میکردم جو رو عوض کنم که یهو یکی صدام زد برگشتم دیدم جونگ کوکه...هول شدم و با تَ تِ پَ تِ گفتم:ت... تو اینجا چیکار میکنی؟. که یهو چشمم خورد به انگشت خونیش و پیشونی پر از اخم و صورت قرمزش... سهون:*ا/ت* اینجا چه خبره... (شهون از گذشته ی *ا/ت* و کوک خبر نداره) من:بیمارمه یکی از بمیارام...وقتی سهون حرف زد جونگ کوک قرمز تر شد ولی حرفی نمیزد که یهو دیدم چشماش رفت و افتاد زمین یا خدا دویدم رفتم اونور صندلی و یکم تکون تکونش دادم اشک تو چشمام جمع شده بود چرا اینجوری نکنه بلایی سرش بیاد... با داد و بیداد چندتا از نگاهبان ها رو کشوندم رو سرش اوناهم جونگ کوک رو انداختن رو کولشون و رفتیم سمت اتاقش... قلبم داشت میومد تو حلقم رسیدیم به اتاقش درازش. کردن رو تخت و بعد من همه رو بیرون کردم... نمیتونستم دستگاه رو به انگشتش وصل کنم و ضربان قلبش رو چک کنم چون زخم شده بود انگشتش از استرس دستپاچه شدم بودم که یهو جونگ کوک یه چشمش رو باز کرد و اطراف رو چک کرد بعد چشماشو کامل باز کرد و نشست رو تخت شوکه شده بودم....
کوکی:هوه به خیر گذشت... . من:ج...جونگ ک.. ک... کوک ت... تو مگه بیهوش... ن... نشده بودی. کوکی:نخیر. من:یعنی چی؟ من داشتم سکته میکردم... . یهو اشک تو چشمام جمع شد و ادامه دادم:داشتم از استرس میمردم مگه مرض داری؟. ادامه داستان از زبان کوک:من خواستم با کارم *ا/ت* رو از اون سهون ع. و. ض. ی دور کنم اما خیلی نگرانش کردم فکر نمیکردم انقدر نگران شه... من(کوکی):م... من من. *ا/ت*:من من نکن فقط بگو چرا اون کار رو کردی خوشت میاد آزارم بدی؟. من(کوکی):ن... نه *ا/ت* فقط نمیخواستم پیش اون پسره سهون باشی... . *ا/ت**با یه حالت کمی عصبی*:چرا مگه باهاش پدر کشتگی داری؟دلیلت خیلی مسخره س معلومه فقط قصدت اذیت کردن منه. من(کوکی):هیچم اینجوری نیست... اسم اون ع. و. ض. ی میومد تو گریه ت میگرفت پس با خودم گفتم دیدنش حتما بدترت میکنه خواستم ازت دورش کنم. *ا/ت*:اصلا تو چیکار داری که حال من بد بشه یا نشه. با حرفی که زد اعصابم خورد شد کنترلم رو از دست دادم و بلند گفتم:به همون دلیلی که تو وقتی خودمو زدم به غش و بیهوشی نگران من شدی. *ا/ت*:چی؟ من(کوکی):حالا هرچی ول کن. *ا/ت* چند ثانیه ای سر جاش خشکش زده بود بعد سرشو تکونی داد و اومد سمتم گفت: بزار انگشتت رو ببندم. و یه چسب زخم آورد و به انگشتم که زخم شده بود زد من(کوکی):ببخشید داد زدم. *ا/ت*:ن... نه م... مهم نیست. بعد یکی دو ثانیه *ا/ت* بلند شد میخواست بره که...
میدونم جای بدی بود😂💔
حماایت!♡
کله م حسابی باد کرده بود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط رفتم و بهشون که رسیدم...(کوکی):*ا/ت*. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):داشتم با سهون حرف میزدم اومده اما با رفتار هاش خیلی معذبم میکرد... همینجوری سعی میکردم جو رو عوض کنم که یهو یکی صدام زد برگشتم دیدم جونگ کوکه...هول شدم و با تَ تِ پَ تِ گفتم:ت... تو اینجا چیکار میکنی؟. که یهو چشمم خورد به انگشت خونیش و پیشونی پر از اخم و صورت قرمزش... سهون:*ا/ت* اینجا چه خبره... (شهون از گذشته ی *ا/ت* و کوک خبر نداره) من:بیمارمه یکی از بمیارام...وقتی سهون حرف زد جونگ کوک قرمز تر شد ولی حرفی نمیزد که یهو دیدم چشماش رفت و افتاد زمین یا خدا دویدم رفتم اونور صندلی و یکم تکون تکونش دادم اشک تو چشمام جمع شده بود چرا اینجوری نکنه بلایی سرش بیاد... با داد و بیداد چندتا از نگاهبان ها رو کشوندم رو سرش اوناهم جونگ کوک رو انداختن رو کولشون و رفتیم سمت اتاقش... قلبم داشت میومد تو حلقم رسیدیم به اتاقش درازش. کردن رو تخت و بعد من همه رو بیرون کردم... نمیتونستم دستگاه رو به انگشتش وصل کنم و ضربان قلبش رو چک کنم چون زخم شده بود انگشتش از استرس دستپاچه شدم بودم که یهو جونگ کوک یه چشمش رو باز کرد و اطراف رو چک کرد بعد چشماشو کامل باز کرد و نشست رو تخت شوکه شده بودم....
کوکی:هوه به خیر گذشت... . من:ج...جونگ ک.. ک... کوک ت... تو مگه بیهوش... ن... نشده بودی. کوکی:نخیر. من:یعنی چی؟ من داشتم سکته میکردم... . یهو اشک تو چشمام جمع شد و ادامه دادم:داشتم از استرس میمردم مگه مرض داری؟. ادامه داستان از زبان کوک:من خواستم با کارم *ا/ت* رو از اون سهون ع. و. ض. ی دور کنم اما خیلی نگرانش کردم فکر نمیکردم انقدر نگران شه... من(کوکی):م... من من. *ا/ت*:من من نکن فقط بگو چرا اون کار رو کردی خوشت میاد آزارم بدی؟. من(کوکی):ن... نه *ا/ت* فقط نمیخواستم پیش اون پسره سهون باشی... . *ا/ت**با یه حالت کمی عصبی*:چرا مگه باهاش پدر کشتگی داری؟دلیلت خیلی مسخره س معلومه فقط قصدت اذیت کردن منه. من(کوکی):هیچم اینجوری نیست... اسم اون ع. و. ض. ی میومد تو گریه ت میگرفت پس با خودم گفتم دیدنش حتما بدترت میکنه خواستم ازت دورش کنم. *ا/ت*:اصلا تو چیکار داری که حال من بد بشه یا نشه. با حرفی که زد اعصابم خورد شد کنترلم رو از دست دادم و بلند گفتم:به همون دلیلی که تو وقتی خودمو زدم به غش و بیهوشی نگران من شدی. *ا/ت*:چی؟ من(کوکی):حالا هرچی ول کن. *ا/ت* چند ثانیه ای سر جاش خشکش زده بود بعد سرشو تکونی داد و اومد سمتم گفت: بزار انگشتت رو ببندم. و یه چسب زخم آورد و به انگشتم که زخم شده بود زد من(کوکی):ببخشید داد زدم. *ا/ت*:ن... نه م... مهم نیست. بعد یکی دو ثانیه *ا/ت* بلند شد میخواست بره که...
میدونم جای بدی بود😂💔
حماایت!♡
۸.۳k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.