فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۹
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۹
نور از بین تیکه حریری پرده وارد اتاق شد و بیدارم کرد دوباره یه روز جدید شروع شد پا شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تو اشپزخونه من:سلام صبح بخیر... . بابا و مامان:سلام صبح توعم بخیر. بعد از سلام و صبح بخیر روی یه صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم داشتم لقمه آخرو رو میخوردم که بابام یهو گفت:از سهون چه خبر؟. با اومدن اسم سهون میتونستم از همین الان بگم که کل روزم خراب شد... از گرفتن لقمه م دست کشیدم و گفتم:اون همیشه خوبه. بابا:این یعنی چی چرا اسمش میاد اینجوری میکنی. من:من کاری نکردم بابا... گفتم همیشه خوبه چیزی نگفتم که. بعد قبل اینکه دوباره بحثی پیش بیاد لقمه رو روی میز ول کردم و خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون اعصابم حسابی ریخته بود بهم این بختک نمیدونم کی میخواد از رو زندگی من بلند شه با همون حال بدم به راهم ادامه دادم تا به بیمارستان رسیدم... رفتمو لباسامو عوض کردم و روپوشم رو پوشیدم داشتم میرفتم سمت اتاق کوک که...
که پرستار جوهیونگ صدام زد از حرکت وایسادم و به سمتش برگشتم... جوهیونگ:*ا/ت* شی یه پسر جوون توی محوطه بیمارستان منتظرتونن گفتم اگه میخوان ببیننتون میتونن بیان داخل که گفتن لازم نیست و خودتون برید پیشش. من:عاها ممنون که گفتید. جوهیونگ:خواهش میکنم. راه افتادم سمت محوطه بیمارستان میتونستم حدس بزنم کیه که اومده نظریه م هم درست بود لامصب امروز انگار قراره حرفش و وجودش روزمو به گند بکشه وقتی وارد محوطه شدم دیدمش... سعی کردم لبخندی بزنم و نزدیکش رفتم... ادامه داستان از زبان کوک:چشمامم باز کردم صبح شده بود دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی آوردم هوای اتاق خیلی خفه بود یکم تَقَلا کردم و به زور پنجره اتاق رو باز کردم... یکم هوای تازه وارد اتاق شد منم به منظره بیرون خیره شدم... همینجوری که توی حال خودم بودم *ا/ت* رو دیدم که داره میره سمت صندلی که باهم روش نشسته بودیم..و...ولی یه پسر دیگه اونجا منتظرش بود اخمام تو هم رفت حدس زدم ممکنه می باشه حتما همون پسره س سهون حسابی اعصابن خورد شده بود یکی نیست بگه مردک تازه *ا/ت* داشت خوب میشد چرا باید بیای دوباره گند بزنی تو حالش همینطور که اعصابم خورد بود یهو دیدم سهون هی داره به *ا/ت* نزدیک میشه و اونم معذبه و سعی میکنه هی ازش فاصله بگیره دیگه به سیم آخر زدم دستگاه رو محکم از قد انگشتم جدا کردم ولی چون قلقش رو بلد نبودم انگشتم برید و حسابی زخمی شد اما اصلا واسم مهم نبود و راه افتادم سمت محوطه به محوطه رسیدم...هنوز به حرکاتش برای اذیت کردن *ا/ت* داشت ادامه میداد...
حماایتت!♡
نور از بین تیکه حریری پرده وارد اتاق شد و بیدارم کرد دوباره یه روز جدید شروع شد پا شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تو اشپزخونه من:سلام صبح بخیر... . بابا و مامان:سلام صبح توعم بخیر. بعد از سلام و صبح بخیر روی یه صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم داشتم لقمه آخرو رو میخوردم که بابام یهو گفت:از سهون چه خبر؟. با اومدن اسم سهون میتونستم از همین الان بگم که کل روزم خراب شد... از گرفتن لقمه م دست کشیدم و گفتم:اون همیشه خوبه. بابا:این یعنی چی چرا اسمش میاد اینجوری میکنی. من:من کاری نکردم بابا... گفتم همیشه خوبه چیزی نگفتم که. بعد قبل اینکه دوباره بحثی پیش بیاد لقمه رو روی میز ول کردم و خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون اعصابم حسابی ریخته بود بهم این بختک نمیدونم کی میخواد از رو زندگی من بلند شه با همون حال بدم به راهم ادامه دادم تا به بیمارستان رسیدم... رفتمو لباسامو عوض کردم و روپوشم رو پوشیدم داشتم میرفتم سمت اتاق کوک که...
که پرستار جوهیونگ صدام زد از حرکت وایسادم و به سمتش برگشتم... جوهیونگ:*ا/ت* شی یه پسر جوون توی محوطه بیمارستان منتظرتونن گفتم اگه میخوان ببیننتون میتونن بیان داخل که گفتن لازم نیست و خودتون برید پیشش. من:عاها ممنون که گفتید. جوهیونگ:خواهش میکنم. راه افتادم سمت محوطه بیمارستان میتونستم حدس بزنم کیه که اومده نظریه م هم درست بود لامصب امروز انگار قراره حرفش و وجودش روزمو به گند بکشه وقتی وارد محوطه شدم دیدمش... سعی کردم لبخندی بزنم و نزدیکش رفتم... ادامه داستان از زبان کوک:چشمامم باز کردم صبح شده بود دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی آوردم هوای اتاق خیلی خفه بود یکم تَقَلا کردم و به زور پنجره اتاق رو باز کردم... یکم هوای تازه وارد اتاق شد منم به منظره بیرون خیره شدم... همینجوری که توی حال خودم بودم *ا/ت* رو دیدم که داره میره سمت صندلی که باهم روش نشسته بودیم..و...ولی یه پسر دیگه اونجا منتظرش بود اخمام تو هم رفت حدس زدم ممکنه می باشه حتما همون پسره س سهون حسابی اعصابن خورد شده بود یکی نیست بگه مردک تازه *ا/ت* داشت خوب میشد چرا باید بیای دوباره گند بزنی تو حالش همینطور که اعصابم خورد بود یهو دیدم سهون هی داره به *ا/ت* نزدیک میشه و اونم معذبه و سعی میکنه هی ازش فاصله بگیره دیگه به سیم آخر زدم دستگاه رو محکم از قد انگشتم جدا کردم ولی چون قلقش رو بلد نبودم انگشتم برید و حسابی زخمی شد اما اصلا واسم مهم نبود و راه افتادم سمت محوطه به محوطه رسیدم...هنوز به حرکاتش برای اذیت کردن *ا/ت* داشت ادامه میداد...
حماایتت!♡
۶.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.