فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۱
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۱
ادامه داستان از زبان*ا/ت*:من بخاطر علاقه ای که نسبت به جونگ کوک داشتم نگرانش شدم مال همینه وقتی گفت به همون دلیلی که من نگران حال بد اونم
اونم نگران حال بده منه شوکه شدم جو اتاق برام سنگین و سنگین تر میشد
ولی نمیتونستم بدون اینکه انگشتش رو ببندم از اتاق بزنم بیرون مال همینه اول انگشتش رو چسب زخم زدم
و بعد که مطمئن شدم خوبه خواستم برم پس پاشدم که یهو جونگ کوک دستمو گرفت...شوکه تر از قبل شدم و گفتم:چ... چیکار میکنی؟. کوکی:کجا میری؟.
من:ب... بیرون ت... تو که حالت خوبه. کوکی:نمیفهمی ها. من:چی رو؟.
کوکی:بری بیرون دوباره باید بری پیش سهون. من:خب عاره.
کوکی:وای خدا چرا نمیگیری... نکنه جدی جدی دوستش داری؟. من:من که گفتم سر سوزنی به قیافه نحسش علاقه ای ندارم.
کوکی:خب پس نرو بیرون... حق نداری بری اونو ببینی حالت بد شه کل امروز رو *ا/....ی...یعنی پرستار بداخلاقی شی فهمیدی نِمیری. من:نمیشه جونگ کوک.
کوکی:میشه خوبم میشه برو بهش بگو حال بیمارم بده باید بمونم پیشش.
من:نمیشه کوک میگه یه پرستار دیگه بزار پیشش.
کوکی:اصلا بهش بگو بیمارم مُرده باید پرونده شو تحویل بدم ببرنش سردخونه. من:دیگه از این حرفا نزن دفعه آخرت باشه...
کوکی:😂من:به چی میخندی. کوکی:به قیافه ی عصبانیت. من:مگه قیافه عصبانی خنده داره. کوکی:حالاااا... *یهو لبخندشو خورد*ولی نِمیری.
من:وای خدا باشه... بزار برم حداقل بفرستمش پی نخود سیاه. جونگ کوک با اون یکی دستش انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت و گفت:پی نخود سیاه خودت نشی نخوده. بعد دستمو ول کرد گفت برو... من:دلیل کاراتو نمیفهمم اصلا.
کوکی:...گ...گفتم بهت...خوشم نمیاد اون اعصابتو خورد کنه پشمک بعد من تا غروب با قیافه پوکر تو همراه شم.
من:از دست تو برم ببینم چی کار میکنم... . کوکی:باش برو. بعد از اتاق زدم بیرون واقعا دلیل این همه اصرار کوکی رو نمیفهمیدم درسته میدونست بدم از سهون میاد اما انقدر اصرار و حساسیت... که یهو دوباره اون حرف تو مغزم پلی شد:به همون دلیلی که تو وقتی من خودمو زدم به غش و بیهوشی نگرانم شدی... دستی جلو صورتم تکون دادم و گفتم:چی چرت و پرت میگم بیخیال...
و بعد راه افتادم سمت راهروی بخش که سهون خان رو دیدم سهون:چی بود چی شد اصلا؟. من:یکی از بیمارامه حالش بد شده بود اومده بود دنبال من. سهون:کس دیگه ای تو این بیمارستان نیست؟. من:نه هست فقط نیست یکم ترسوعه. سهون:چه ربطی داره. من:ترسوعه من سُرُم خوب میزنم مال همونه فقط میزاره من براش بزنم الانم باید براش سُرُم بزنم...
حماایت!♡
ادامه داستان از زبان*ا/ت*:من بخاطر علاقه ای که نسبت به جونگ کوک داشتم نگرانش شدم مال همینه وقتی گفت به همون دلیلی که من نگران حال بد اونم
اونم نگران حال بده منه شوکه شدم جو اتاق برام سنگین و سنگین تر میشد
ولی نمیتونستم بدون اینکه انگشتش رو ببندم از اتاق بزنم بیرون مال همینه اول انگشتش رو چسب زخم زدم
و بعد که مطمئن شدم خوبه خواستم برم پس پاشدم که یهو جونگ کوک دستمو گرفت...شوکه تر از قبل شدم و گفتم:چ... چیکار میکنی؟. کوکی:کجا میری؟.
من:ب... بیرون ت... تو که حالت خوبه. کوکی:نمیفهمی ها. من:چی رو؟.
کوکی:بری بیرون دوباره باید بری پیش سهون. من:خب عاره.
کوکی:وای خدا چرا نمیگیری... نکنه جدی جدی دوستش داری؟. من:من که گفتم سر سوزنی به قیافه نحسش علاقه ای ندارم.
کوکی:خب پس نرو بیرون... حق نداری بری اونو ببینی حالت بد شه کل امروز رو *ا/....ی...یعنی پرستار بداخلاقی شی فهمیدی نِمیری. من:نمیشه جونگ کوک.
کوکی:میشه خوبم میشه برو بهش بگو حال بیمارم بده باید بمونم پیشش.
من:نمیشه کوک میگه یه پرستار دیگه بزار پیشش.
کوکی:اصلا بهش بگو بیمارم مُرده باید پرونده شو تحویل بدم ببرنش سردخونه. من:دیگه از این حرفا نزن دفعه آخرت باشه...
کوکی:😂من:به چی میخندی. کوکی:به قیافه ی عصبانیت. من:مگه قیافه عصبانی خنده داره. کوکی:حالاااا... *یهو لبخندشو خورد*ولی نِمیری.
من:وای خدا باشه... بزار برم حداقل بفرستمش پی نخود سیاه. جونگ کوک با اون یکی دستش انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت و گفت:پی نخود سیاه خودت نشی نخوده. بعد دستمو ول کرد گفت برو... من:دلیل کاراتو نمیفهمم اصلا.
کوکی:...گ...گفتم بهت...خوشم نمیاد اون اعصابتو خورد کنه پشمک بعد من تا غروب با قیافه پوکر تو همراه شم.
من:از دست تو برم ببینم چی کار میکنم... . کوکی:باش برو. بعد از اتاق زدم بیرون واقعا دلیل این همه اصرار کوکی رو نمیفهمیدم درسته میدونست بدم از سهون میاد اما انقدر اصرار و حساسیت... که یهو دوباره اون حرف تو مغزم پلی شد:به همون دلیلی که تو وقتی من خودمو زدم به غش و بیهوشی نگرانم شدی... دستی جلو صورتم تکون دادم و گفتم:چی چرت و پرت میگم بیخیال...
و بعد راه افتادم سمت راهروی بخش که سهون خان رو دیدم سهون:چی بود چی شد اصلا؟. من:یکی از بیمارامه حالش بد شده بود اومده بود دنبال من. سهون:کس دیگه ای تو این بیمارستان نیست؟. من:نه هست فقط نیست یکم ترسوعه. سهون:چه ربطی داره. من:ترسوعه من سُرُم خوب میزنم مال همونه فقط میزاره من براش بزنم الانم باید براش سُرُم بزنم...
حماایت!♡
۶.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.