۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۴۸
"ویو جونگکوک"
معنیه حرفش این بود که "فکر نکن خرم"
خداحافظی گفت و رفت
ای لعنت بتتتتتت
برگشتم طبقه بالا
"ویو نادیا"
با داد بیدار شدم ولی خودم و به خواب زدم
کوک: کدوم عشق؟؟؟.........
_____
وقتی جونگکوک خارج شد سعی کردم طبیعی از خواب بیدار شم که دیدم تهیونگ داخل اتاقه
نادیا: سلام
یکم گرفته بودو جواب داد:
_ سلام...حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم
رو کاناپه تکیه اتاق جونگکوک نشست و تو فکر بود
انقدر که در باز شد و جونگکوک امد داخل
اول نگاهی به من و بعد نگاهی به تهیونگ انداخت
درو بست و امد داخل
کوک: حالت خوبه؟
نادیا: ام ..اره خوبم...ممنونم که کمکم کردی
چییزی نگفت
ته: مینهو
کوک: رفتش
تهیونگ از جاش بلند شد و رفت سمت در و همزمان که پشتش به جونگکوک بود گفت:
_ من برم...تو ام لطفا انقدر سر گرم نشو که تلفنتو جواب ندی
جونگکوک برگشت سمتشو گفت:
_ گفتم چییزی نیست چرا گندش میکنی
ته: پسر من تورو بزرگ کردم
کوک: تهیونگ این مسلئه اینجا تموم میشه..
نادیا: بهتره من برم
کوک: بشین سر جات،....تهیونگ یبار گفتم هیچ خبری نیست و تمام
ته: هه....باشه ...نادیا خداحافظ
تهیونگ از اتاق رفت و بعد از چند دقیقه جونگکوک با عصبانیت برگشت سمتم
کوک: میگم خبری نیست یعنی نیست
با تعجب نگاش کردم
که یه دفعه به سمتم امد که واقعا ترسیدم
رو تخت خوابوندم
کوک: هیچ چییز تغییری نکرده من همون جونگکوکم
از کشویه کنار تخت طناب شلاقی برداشت
کوک: این صابت میکنه که دلم میاد هر بلایی سرت بیارمم...چون من همون ادم قبلیم
شلاقرو بالا اورد که رو بدنم فرود بیارتش
دستام و رو صورتم گذاشتم جیغ زدم
خیلی سری تعجبم به گریه تبدیل شد
وقتی منتظر برخورد شلاق بودم،خبری نشد
و تخت محکم بالا پایین شد
اروم دست و برداشتم که جونگکوک
رو تخت خودشو پرت کرده بودو با دستاش سرشو نگه داشته بود و چشماش بسته بود دقیقا کنارم
با یکی از دستاش برق و خاموش کرد
خواستم از اونجا برم
رو تخت نشستم
منکه بد از باعث عصبی شدنشم بهتره برم
تو اون تاریکی اتاق مجبور بودم یجور اروم برم
ولی از تخت جدا نشده بودم که کمرمو گرفت و انداخت رو تخت و کامل به خودش چسبوند
کلش و داخل گودی گردنم گزاشت
کوک: فقط همین طوری بمون...
part: ۴۸
"ویو جونگکوک"
معنیه حرفش این بود که "فکر نکن خرم"
خداحافظی گفت و رفت
ای لعنت بتتتتتت
برگشتم طبقه بالا
"ویو نادیا"
با داد بیدار شدم ولی خودم و به خواب زدم
کوک: کدوم عشق؟؟؟.........
_____
وقتی جونگکوک خارج شد سعی کردم طبیعی از خواب بیدار شم که دیدم تهیونگ داخل اتاقه
نادیا: سلام
یکم گرفته بودو جواب داد:
_ سلام...حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم
رو کاناپه تکیه اتاق جونگکوک نشست و تو فکر بود
انقدر که در باز شد و جونگکوک امد داخل
اول نگاهی به من و بعد نگاهی به تهیونگ انداخت
درو بست و امد داخل
کوک: حالت خوبه؟
نادیا: ام ..اره خوبم...ممنونم که کمکم کردی
چییزی نگفت
ته: مینهو
کوک: رفتش
تهیونگ از جاش بلند شد و رفت سمت در و همزمان که پشتش به جونگکوک بود گفت:
_ من برم...تو ام لطفا انقدر سر گرم نشو که تلفنتو جواب ندی
جونگکوک برگشت سمتشو گفت:
_ گفتم چییزی نیست چرا گندش میکنی
ته: پسر من تورو بزرگ کردم
کوک: تهیونگ این مسلئه اینجا تموم میشه..
نادیا: بهتره من برم
کوک: بشین سر جات،....تهیونگ یبار گفتم هیچ خبری نیست و تمام
ته: هه....باشه ...نادیا خداحافظ
تهیونگ از اتاق رفت و بعد از چند دقیقه جونگکوک با عصبانیت برگشت سمتم
کوک: میگم خبری نیست یعنی نیست
با تعجب نگاش کردم
که یه دفعه به سمتم امد که واقعا ترسیدم
رو تخت خوابوندم
کوک: هیچ چییز تغییری نکرده من همون جونگکوکم
از کشویه کنار تخت طناب شلاقی برداشت
کوک: این صابت میکنه که دلم میاد هر بلایی سرت بیارمم...چون من همون ادم قبلیم
شلاقرو بالا اورد که رو بدنم فرود بیارتش
دستام و رو صورتم گذاشتم جیغ زدم
خیلی سری تعجبم به گریه تبدیل شد
وقتی منتظر برخورد شلاق بودم،خبری نشد
و تخت محکم بالا پایین شد
اروم دست و برداشتم که جونگکوک
رو تخت خودشو پرت کرده بودو با دستاش سرشو نگه داشته بود و چشماش بسته بود دقیقا کنارم
با یکی از دستاش برق و خاموش کرد
خواستم از اونجا برم
رو تخت نشستم
منکه بد از باعث عصبی شدنشم بهتره برم
تو اون تاریکی اتاق مجبور بودم یجور اروم برم
ولی از تخت جدا نشده بودم که کمرمو گرفت و انداخت رو تخت و کامل به خودش چسبوند
کلش و داخل گودی گردنم گزاشت
کوک: فقط همین طوری بمون...
۳۷.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.