❤️
#نفرین شده #پارت_هفتاد_و_دو
بعد از سه روز ایلیا به هوش اومد بابا و مامان از خوشحالی سر از پا نمیشناختن همه خوشحال بودن ولی من با اینکه خوشحال شدم ولی سنگینی حرفا و کار بهار رو قلبم بود حس عذاب وجدان داشت خفم میکرد ولی کاری از دستم بر نمیومد افسردگی گرفته بودم تا کمی تنها میشدم میزدم زیر گریه شبا اصلا نمیخوابیدم زندگیم دوباره آرامش قبلی رو به خودش گرفته بود و دیگه خبری از آزار و اذیت نبود ولی حالا درون خودم بود که آزارم میداد توی جمع زیاد نمیرفتم بابا و مامان هم هرچی میپرسیدن جواب سر سری میدادم که بیخیالم بشن ایلیا بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد زیاد خوب نمیتونستم حرف بزنه ولی دکتر گفته بود خوب میشه
تمام طول روز رو تو اتاقم سر میکردم و اصلا بیرون نمیرفتم هرکس هم می اومد نمیشزاشتم بیاد تو اتاقم به حدی افسردگی گرفته بودم که پدر و مادرم میخواستن منو ببرن پیش روانشناس
پریسا و ساناز هم هرکاری میکردن که لبخند به روی لبم بیارن نمیتونستن دست خودم نبود تا میومدم یه ذره شاد باشم و فکر نکنم یاد بهار و لبخند آخرش میوفتادم شبا با حس عذاب وجدان سر رو بالشت میزاشتم و نصف شب هم معمولا با کابوس از خواب میپریدم دیگه خسته شده بودم تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس شاید که بهتر بشم
دوره های روانشناسی رو شروع کردم و چند وقت یکبار میرفتم بد نبود اوایل اصلا خوشم نمیومد ولی کمی که گذشت بهتر شدم شبا کمتر خواب بد میدیدم اما هنوز هم حس های بد داشتم
نسبت به قبل بیشتر میرفتم تو جمع ها ولی خب بازم زیاد حرف نمیزدم همه به این حالت هام مشکوک شده بودن و تغییر رفتارم رو حس میکردن
بعد از حدود یک ماه و خورده ای برای اولین بار تصمیم گرفتم برم سر خاک بهار استرس و عذاب وجدان داشتم ولی نمیشد کاری کرد باید میرفتم بیاد خودمو سبک میکردم یه دسته گل خریدم و به راه افتادم
وقتی رسیدم کنار خاکش نشستم و شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن بعد از دوماه خیلی روراست و جدی حرف زده بودم و کمی احساس سبکی میکردم ولی این باعث نمیشد بدرفتاری ها و ناحقی هایی که در حق بهار کردم از یادم بره اون سعی در کمکم داشت و من فقط پسش میزدم دوست خوبی بود کاش زودتر آشنا شده بودیم
الان پنج سال از اون موقع میگذره دوره دانشگاهم تموم شده مشغول به کارم تو یکی از بیمارستان ها افسردگیم بعد از گذشت دو سال کامل درمان شد و به روال عادی برگشتم ولی هنوز هم اتفاقات پنج سال پیش عین روز روشن جلوی چشممه و هنوز هم براشون عذاب وجدان دارم ولی دارم
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
بعد از سه روز ایلیا به هوش اومد بابا و مامان از خوشحالی سر از پا نمیشناختن همه خوشحال بودن ولی من با اینکه خوشحال شدم ولی سنگینی حرفا و کار بهار رو قلبم بود حس عذاب وجدان داشت خفم میکرد ولی کاری از دستم بر نمیومد افسردگی گرفته بودم تا کمی تنها میشدم میزدم زیر گریه شبا اصلا نمیخوابیدم زندگیم دوباره آرامش قبلی رو به خودش گرفته بود و دیگه خبری از آزار و اذیت نبود ولی حالا درون خودم بود که آزارم میداد توی جمع زیاد نمیرفتم بابا و مامان هم هرچی میپرسیدن جواب سر سری میدادم که بیخیالم بشن ایلیا بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد زیاد خوب نمیتونستم حرف بزنه ولی دکتر گفته بود خوب میشه
تمام طول روز رو تو اتاقم سر میکردم و اصلا بیرون نمیرفتم هرکس هم می اومد نمیشزاشتم بیاد تو اتاقم به حدی افسردگی گرفته بودم که پدر و مادرم میخواستن منو ببرن پیش روانشناس
پریسا و ساناز هم هرکاری میکردن که لبخند به روی لبم بیارن نمیتونستن دست خودم نبود تا میومدم یه ذره شاد باشم و فکر نکنم یاد بهار و لبخند آخرش میوفتادم شبا با حس عذاب وجدان سر رو بالشت میزاشتم و نصف شب هم معمولا با کابوس از خواب میپریدم دیگه خسته شده بودم تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس شاید که بهتر بشم
دوره های روانشناسی رو شروع کردم و چند وقت یکبار میرفتم بد نبود اوایل اصلا خوشم نمیومد ولی کمی که گذشت بهتر شدم شبا کمتر خواب بد میدیدم اما هنوز هم حس های بد داشتم
نسبت به قبل بیشتر میرفتم تو جمع ها ولی خب بازم زیاد حرف نمیزدم همه به این حالت هام مشکوک شده بودن و تغییر رفتارم رو حس میکردن
بعد از حدود یک ماه و خورده ای برای اولین بار تصمیم گرفتم برم سر خاک بهار استرس و عذاب وجدان داشتم ولی نمیشد کاری کرد باید میرفتم بیاد خودمو سبک میکردم یه دسته گل خریدم و به راه افتادم
وقتی رسیدم کنار خاکش نشستم و شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن بعد از دوماه خیلی روراست و جدی حرف زده بودم و کمی احساس سبکی میکردم ولی این باعث نمیشد بدرفتاری ها و ناحقی هایی که در حق بهار کردم از یادم بره اون سعی در کمکم داشت و من فقط پسش میزدم دوست خوبی بود کاش زودتر آشنا شده بودیم
الان پنج سال از اون موقع میگذره دوره دانشگاهم تموم شده مشغول به کارم تو یکی از بیمارستان ها افسردگیم بعد از گذشت دو سال کامل درمان شد و به روال عادی برگشتم ولی هنوز هم اتفاقات پنج سال پیش عین روز روشن جلوی چشممه و هنوز هم براشون عذاب وجدان دارم ولی دارم
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
۴۸.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.