این پارتش واقعا اشکمو درآورد 🥲
#نفرین شده #پارت_هفتاد_و_یک
_میشه لطفا چرت و پرت نگی ؟ این حرفا چیه میزنی ؟ داداش من حتما حالش خوب میشه تو هم دیگه لطفا ساکت شو اصلا دلم نمیخواد تو این وضعیت این حرفا رو بشنوم
اومد نزدیک تر و نزدیک تر بغلم کرد و گفت : یادته روزی که اومدم ملاقاتت چی بهت گفتم ؟ گفتم نگران نباش من هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم دیگه نمیزارم آسیب ببینی .... و الان میخوام قولی که دادم رو عملی کنم ... دیگه نمیزارم صدمه ببینی ....
از خودم جداش کردم و گفتم : بهار میشه لطفاً این حرفا رو نزنی ؟ اصلا من نخوام تو موضوع رو حل کنی باید کی رو ببینم ؟
بهار : این موضوع رو من شروعش کردم پس خودمم تمومش میکنم .... فقط میخوام یه چیز رو بدونی ..... اینکه تو دنیا ... آشنایی با تو قشنگترین اتفاق ممکن در بدترین حالت بود برام کاش زودتر باهات آشنا میشدم .... کی میدونه شاید دوستای صمیمی خوبی میشدیم
رفتم نزدیکش و گفتم : بهار لطفا این حرفا رو تمومش کن ... ما همین الان هم دوستیم ..خب ... خب درسته یه ذره من تند رفتم و بد اخلاق شدم ولی تو هم درک کن من تو وضعیت بدی هستم واقعا دارم روزای سختی رو پشت سر میزارم ... این ... این جسم بی جونی که روی این تخت الان خوابیده عزیز ترین آدم زندگیمه تموم امید من تو زندگیه جونم به جونش بنده بهار با یه لبخند تلخ به ایلیا نگاه کرد و گفت : خوبه تو حداقل یه امیدی تو زندگی داری .... مگه نمیگی ما دوستیم .....دوستا برای هم هرکاری میکنن .... پس منم برای تو هرکاری میکنم .... مراقب خودت باش ..... دوستت دارم
خداحافظ
_بهار ...بهار صبر کن کجا میری
رفتم دنبالش انگار یه دفعه غیب شد هرچقدر گشتم نبود رفتم بیرون بیمارستان ... دیدمش وسط خیابون ایستاده بود ...شوکه نگاهش کردم دادم زدم بهااااررر نه خواهش میکنم لبخندی که بهم زد آخرین نقشینه که از بهار تو ذهنم موند روی زانو به زمین افتادم ... خدایا چرا من ... چرا بهار ؟ چرا آخه ... جواب بده .... تاوان کدوم گناه رو داریم پس میدیم
جمعیتی که داشت جمع میشد رو دیدم ولی دیگه توان دیدن نداشتم نه میتونستم برم نزدیک و نه میتونستم برگردم همونجا نشستم و به حال سرنوشت بدی خودم و بهار دچارش شدیم گریه کردم
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
_میشه لطفا چرت و پرت نگی ؟ این حرفا چیه میزنی ؟ داداش من حتما حالش خوب میشه تو هم دیگه لطفا ساکت شو اصلا دلم نمیخواد تو این وضعیت این حرفا رو بشنوم
اومد نزدیک تر و نزدیک تر بغلم کرد و گفت : یادته روزی که اومدم ملاقاتت چی بهت گفتم ؟ گفتم نگران نباش من هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم دیگه نمیزارم آسیب ببینی .... و الان میخوام قولی که دادم رو عملی کنم ... دیگه نمیزارم صدمه ببینی ....
از خودم جداش کردم و گفتم : بهار میشه لطفاً این حرفا رو نزنی ؟ اصلا من نخوام تو موضوع رو حل کنی باید کی رو ببینم ؟
بهار : این موضوع رو من شروعش کردم پس خودمم تمومش میکنم .... فقط میخوام یه چیز رو بدونی ..... اینکه تو دنیا ... آشنایی با تو قشنگترین اتفاق ممکن در بدترین حالت بود برام کاش زودتر باهات آشنا میشدم .... کی میدونه شاید دوستای صمیمی خوبی میشدیم
رفتم نزدیکش و گفتم : بهار لطفا این حرفا رو تمومش کن ... ما همین الان هم دوستیم ..خب ... خب درسته یه ذره من تند رفتم و بد اخلاق شدم ولی تو هم درک کن من تو وضعیت بدی هستم واقعا دارم روزای سختی رو پشت سر میزارم ... این ... این جسم بی جونی که روی این تخت الان خوابیده عزیز ترین آدم زندگیمه تموم امید من تو زندگیه جونم به جونش بنده بهار با یه لبخند تلخ به ایلیا نگاه کرد و گفت : خوبه تو حداقل یه امیدی تو زندگی داری .... مگه نمیگی ما دوستیم .....دوستا برای هم هرکاری میکنن .... پس منم برای تو هرکاری میکنم .... مراقب خودت باش ..... دوستت دارم
خداحافظ
_بهار ...بهار صبر کن کجا میری
رفتم دنبالش انگار یه دفعه غیب شد هرچقدر گشتم نبود رفتم بیرون بیمارستان ... دیدمش وسط خیابون ایستاده بود ...شوکه نگاهش کردم دادم زدم بهااااررر نه خواهش میکنم لبخندی که بهم زد آخرین نقشینه که از بهار تو ذهنم موند روی زانو به زمین افتادم ... خدایا چرا من ... چرا بهار ؟ چرا آخه ... جواب بده .... تاوان کدوم گناه رو داریم پس میدیم
جمعیتی که داشت جمع میشد رو دیدم ولی دیگه توان دیدن نداشتم نه میتونستم برم نزدیک و نه میتونستم برگردم همونجا نشستم و به حال سرنوشت بدی خودم و بهار دچارش شدیم گریه کردم
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
۶۰.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.