ᴘᴀʀᴛ ۲۷
ᴘᴀʀᴛ ۲۷
§این سرنوشت هرکسیه که حرف اضافه بزنه!کس دیگه ای ام هست که بخواد چیزی بگه؟
همون لحظه بود که فهمیدم ابن آدم چقدر میتونه خطرناک باشه!معلوم نیست تا الان قاتل چند نفر دیگه ام بوده باشه!
§همشونو برگردونید و ببندینشون...اینا لیاقت قطارم ندارن!باید یه فکر دیگه بکنم...
چند نفر به زور زنها رو بردن داخل همون اتاقی که شبیه زندان بود...در رو بستم و رفتم پیش مین هه....
________________
[دخترم!!....هق....دخترم....ته جونگااا....هق...دختر بیچارم!(گریه)]
_ساکت باش!اگر به حرفش گوش میداد و چیزی نمیگفت الان زنده بود....اگر سروصدا کنی تورم میکشه....(آروم)
[دخترم....هق....ته جونگا!]
_______________
+خواهش میکنم گریه نکن مین هه!(آروم)
اونا نباید بفهمن ما اینجاییم.....هیشششش
٫ما...مان....هق....میتر...سم....هق....صدای...تفنگ...بود....
+نه...صدای تفنگ نبود...کسی آسیب ندیده مین هه...آروم باش...
٫میخوام...از..اینجا..هق...برم..
+میریم...باهم میریم...فقط صبر کن
در باز شد و یه نفر با عجله اومد داخل و پشت سرش یه زن مسن وارد اتاق شد!
+اینجا چیکار میکنی؟این کیه؟
اجوما خسته و نفس نفس زنان بعد از دیدن منو مین هه روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن...رفتم سمتش و کنارش روی زانو هام نشستم...
+چیشده؟شما دیگه کی اید؟
_این مادر..همون زنیه که...الان کشته شد...
دستم رو روی شونش گذاشتم و سرمو پایین انداختم...
+اجوما..گریه نکن!...دخترت حرف دل همتونو زد....اون قطعا توی زندگی بعدیش وضعیت بهتری داره....
[ته جونگ من....ته جونگ عزیزم....]
مین هه دوید سمت من و پشتم قایم شد...
٫مامان...مامان...اوپا آدم بدیه؟
نگاهش کردم و لبمو گزیدم....
جونگکوک کنارم ایستاد و به چشمام نگاه کرد...
+نه....اوپا مجبور بود تورو با خودش بیاره اینجا...دیگه بهش فکر نکن خب؟
٫ولی اون دختر اجوما رو کشته!آدم بدیه
+نه مین هه...اوپا دختر این اجوما رو نکشته....اون آدمه که همیشه سرت داد میزنه کشتتش...
٫ولی تو گفتی کسی چیزیش نشده....
+وای...مین هه دیوونم کردی...برو اونطرف
لباش آویزون شد و ازم فاصله گرفت...جونگکوک سمتش رفت و جلوش زانو زد....
_اینجا آدم های زیادی آسیب دیدن مین هه....دیگه راجبش سوال نپرس خب؟
دخترک دست مرد جلوش رو کنار زد و خودشو جمع کرد...
٫میخوام بخوابم...
§این سرنوشت هرکسیه که حرف اضافه بزنه!کس دیگه ای ام هست که بخواد چیزی بگه؟
همون لحظه بود که فهمیدم ابن آدم چقدر میتونه خطرناک باشه!معلوم نیست تا الان قاتل چند نفر دیگه ام بوده باشه!
§همشونو برگردونید و ببندینشون...اینا لیاقت قطارم ندارن!باید یه فکر دیگه بکنم...
چند نفر به زور زنها رو بردن داخل همون اتاقی که شبیه زندان بود...در رو بستم و رفتم پیش مین هه....
________________
[دخترم!!....هق....دخترم....ته جونگااا....هق...دختر بیچارم!(گریه)]
_ساکت باش!اگر به حرفش گوش میداد و چیزی نمیگفت الان زنده بود....اگر سروصدا کنی تورم میکشه....(آروم)
[دخترم....هق....ته جونگا!]
_______________
+خواهش میکنم گریه نکن مین هه!(آروم)
اونا نباید بفهمن ما اینجاییم.....هیشششش
٫ما...مان....هق....میتر...سم....هق....صدای...تفنگ...بود....
+نه...صدای تفنگ نبود...کسی آسیب ندیده مین هه...آروم باش...
٫میخوام...از..اینجا..هق...برم..
+میریم...باهم میریم...فقط صبر کن
در باز شد و یه نفر با عجله اومد داخل و پشت سرش یه زن مسن وارد اتاق شد!
+اینجا چیکار میکنی؟این کیه؟
اجوما خسته و نفس نفس زنان بعد از دیدن منو مین هه روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن...رفتم سمتش و کنارش روی زانو هام نشستم...
+چیشده؟شما دیگه کی اید؟
_این مادر..همون زنیه که...الان کشته شد...
دستم رو روی شونش گذاشتم و سرمو پایین انداختم...
+اجوما..گریه نکن!...دخترت حرف دل همتونو زد....اون قطعا توی زندگی بعدیش وضعیت بهتری داره....
[ته جونگ من....ته جونگ عزیزم....]
مین هه دوید سمت من و پشتم قایم شد...
٫مامان...مامان...اوپا آدم بدیه؟
نگاهش کردم و لبمو گزیدم....
جونگکوک کنارم ایستاد و به چشمام نگاه کرد...
+نه....اوپا مجبور بود تورو با خودش بیاره اینجا...دیگه بهش فکر نکن خب؟
٫ولی اون دختر اجوما رو کشته!آدم بدیه
+نه مین هه...اوپا دختر این اجوما رو نکشته....اون آدمه که همیشه سرت داد میزنه کشتتش...
٫ولی تو گفتی کسی چیزیش نشده....
+وای...مین هه دیوونم کردی...برو اونطرف
لباش آویزون شد و ازم فاصله گرفت...جونگکوک سمتش رفت و جلوش زانو زد....
_اینجا آدم های زیادی آسیب دیدن مین هه....دیگه راجبش سوال نپرس خب؟
دخترک دست مرد جلوش رو کنار زد و خودشو جمع کرد...
٫میخوام بخوابم...
۴.۷k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.