ᴘᴀʀᴛ ۲۶
ᴘᴀʀᴛ ۲۶
_برو توی این اتاق!(آروم)
اتاق تاریک بود..اما نه به اندازه ی جایی که قبلاً بودم....دور و ور رو نگاه کردم و همه جارو با دقت آنالیز کردم...
+اینجا دیگه کجاست؟این وسایلا چی ان؟
_به وسایلای توی اتاق کاری نداشته باش....نباید بهشون دست بزنی....
مین هه رو گذاشت توی بغلم و از اتاق رفت بیرون...
قبل از اینکه در رو ببنده برگشت و به چشمام نگاه کرد....
_تا وقتی نیومدم دنبالت با هیچ کس دیگه بیرون نرو خب؟
سرم رو تکون دادم...
+لعنت بهت سه بیون شی!!
__________3:45 am____
§ساااکتتتت!!!!
با صدای جیغ و داد زنا از خواب پریدم و لای درو باز کردم تا بفهمم بیرون چه خبره....داشتم نگاه میکردم که چشمم به جونگکوک که یواشکی به من نگاه میکرد و متوجه من شده بود افتاد....با دستش طوری که کسی متوجه نشه بهم علامت میداد که بیرون نیام و سرجام بمونم....درو بستم ولی همچنان صدای ناله و گریه های زنهای پشت در دیوونم میکرد....
§ اگر بفهمم اون سه تا هر.زه کجان سه نفر دیگه بهشون اضافه میکنم!(فهمیدیدچیشدیابیشترتوضیحبده؟😈)
دفعه ی دیگه حتی اگر یه نفر از سرجاش تکون بخوره همتونو میکشم!!!
[عوضی!قرار شد بعضیامونو ول کنی!تو شرطو باختی ولی به قولت عمل نکردی!!ولمون کن بریم(داد)]
صدای زیر دستاش میومد که داشتن جلوی اون زنه رو میگرفتن ولی فایده ای نداشت و بازم داشت شلوغش میکرد!
مین هه بیدار شد و نزدیک بود از روی تخت قدیمی توی اتاق بیوفته!...دویدم سمتش و بغلش کردم ولی گریه میکرد و ممکن بود صداشو بشنون!
+هیششششش!!ساکت باش!نباید بفهمن ما اینجاییم!!
گریش بند نمیومد و یه بند اشک میریخت...
سعی داشتم ارومش کنم که صدای به شدت بلندی شبیه صدای تیر از پشت در اومد!!!
سرجام سنگ شدم و نمیتونستم کاری بکنم...مین هه میلرزید و به کمرم چنگ میزد اما دیگه صداش درنمیومد...
+چیزی نیست!گریه نکن خب؟بشین همینجا تا ببینم اون بیرون چیشده....
آروم رفتم سمت در و بازش کردم...از لای در جسم خونی زنی که برای زنده موندن تلاش میکرد و میدیدم و بقیه ی اسیرایی که زانو زده بودن و دستاشون روی گوشاشون بود...
«جدی این نقص قانون ویسگونه؟😐»
_برو توی این اتاق!(آروم)
اتاق تاریک بود..اما نه به اندازه ی جایی که قبلاً بودم....دور و ور رو نگاه کردم و همه جارو با دقت آنالیز کردم...
+اینجا دیگه کجاست؟این وسایلا چی ان؟
_به وسایلای توی اتاق کاری نداشته باش....نباید بهشون دست بزنی....
مین هه رو گذاشت توی بغلم و از اتاق رفت بیرون...
قبل از اینکه در رو ببنده برگشت و به چشمام نگاه کرد....
_تا وقتی نیومدم دنبالت با هیچ کس دیگه بیرون نرو خب؟
سرم رو تکون دادم...
+لعنت بهت سه بیون شی!!
__________3:45 am____
§ساااکتتتت!!!!
با صدای جیغ و داد زنا از خواب پریدم و لای درو باز کردم تا بفهمم بیرون چه خبره....داشتم نگاه میکردم که چشمم به جونگکوک که یواشکی به من نگاه میکرد و متوجه من شده بود افتاد....با دستش طوری که کسی متوجه نشه بهم علامت میداد که بیرون نیام و سرجام بمونم....درو بستم ولی همچنان صدای ناله و گریه های زنهای پشت در دیوونم میکرد....
§ اگر بفهمم اون سه تا هر.زه کجان سه نفر دیگه بهشون اضافه میکنم!(فهمیدیدچیشدیابیشترتوضیحبده؟😈)
دفعه ی دیگه حتی اگر یه نفر از سرجاش تکون بخوره همتونو میکشم!!!
[عوضی!قرار شد بعضیامونو ول کنی!تو شرطو باختی ولی به قولت عمل نکردی!!ولمون کن بریم(داد)]
صدای زیر دستاش میومد که داشتن جلوی اون زنه رو میگرفتن ولی فایده ای نداشت و بازم داشت شلوغش میکرد!
مین هه بیدار شد و نزدیک بود از روی تخت قدیمی توی اتاق بیوفته!...دویدم سمتش و بغلش کردم ولی گریه میکرد و ممکن بود صداشو بشنون!
+هیششششش!!ساکت باش!نباید بفهمن ما اینجاییم!!
گریش بند نمیومد و یه بند اشک میریخت...
سعی داشتم ارومش کنم که صدای به شدت بلندی شبیه صدای تیر از پشت در اومد!!!
سرجام سنگ شدم و نمیتونستم کاری بکنم...مین هه میلرزید و به کمرم چنگ میزد اما دیگه صداش درنمیومد...
+چیزی نیست!گریه نکن خب؟بشین همینجا تا ببینم اون بیرون چیشده....
آروم رفتم سمت در و بازش کردم...از لای در جسم خونی زنی که برای زنده موندن تلاش میکرد و میدیدم و بقیه ی اسیرایی که زانو زده بودن و دستاشون روی گوشاشون بود...
«جدی این نقص قانون ویسگونه؟😐»
۴.۲k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.