ᴘᴀʀᴛ 28
ᴘᴀʀᴛ 28
٫میخوام بخوابم...
رفت سمت تخت و دراز کشید....
+بیا اجوما رو بشونیم اونجا...
دوتایی کمکش کردیم تا بلند شه و جای بهتری بشینه....
[دخترم...دخترم ته جونگ مثل تو یه بچه داشت....الان بدون مادرش چیکار کنه؟.....نوه ی بیچارم....پسر بیچاره ی من....]
+اون یه مادربزرگ مهربون داره که کمکش میکنه باهاش کنار بیاد...پس قوی بمونید و منتظر باشید با هم از اینجا بیرون بریم....
برای بار دوم صدای شلیک گلوله بلند شد...اما این بار از دورتر...انگار امروز توی این ساختمون فقط یه نفر جونشو از دست نمیده!
+چ...چی بود؟؟
_همینجا بمونید و سر و صدا نکنید...زود برمیگردم...
با عجله رفت سمت در....منم که اندازه ی مین هه وحشت کرده بودم دنبالش رفتم و بازوشو گرفتم...
+مراقب باش...
برگشت و نگاه غمگینی به صورتم کرد...انگار خیلی حرف ها پشت چشمای شرمندش داشت!...
_تو مسئولیت سنگین تری داری....
دستمو آروم جدا کرد و در رو پشت سرش بست....به در تکیه دادم و نشستم روی زمین...
[پسرم....نوه م....الان چیزی نخورده....باید از اینجا برمو براش غذا بپزم....حتما لاغر شده...]
به سقف نگاه میکردم و به حرفای اجوما گوش میدادم....حتما اوضاع براش خیلی سخت شده که اینطور حرف میزنه....نمیدونم چه اتفاقی برای اون زنهای اسیر میوفته....حتی نمیدونم چقدر وقت دیگه باید اینجا بمونیم تا ولمون کنن بریم....نمیدونم بعد از اینکه از اینجا رفتم بازم میتونم به جونگکوک اعتماد کنم یا نه....
+هوممم......نوه تون حتما دلش واسه ی مامان و مامان بزرگش تنگ شده...منم دلم برای خونه و مامان و بابام تنگ شده....
«داریم به پارتای آخر نزدیک میشیم...»
٫میخوام بخوابم...
رفت سمت تخت و دراز کشید....
+بیا اجوما رو بشونیم اونجا...
دوتایی کمکش کردیم تا بلند شه و جای بهتری بشینه....
[دخترم...دخترم ته جونگ مثل تو یه بچه داشت....الان بدون مادرش چیکار کنه؟.....نوه ی بیچارم....پسر بیچاره ی من....]
+اون یه مادربزرگ مهربون داره که کمکش میکنه باهاش کنار بیاد...پس قوی بمونید و منتظر باشید با هم از اینجا بیرون بریم....
برای بار دوم صدای شلیک گلوله بلند شد...اما این بار از دورتر...انگار امروز توی این ساختمون فقط یه نفر جونشو از دست نمیده!
+چ...چی بود؟؟
_همینجا بمونید و سر و صدا نکنید...زود برمیگردم...
با عجله رفت سمت در....منم که اندازه ی مین هه وحشت کرده بودم دنبالش رفتم و بازوشو گرفتم...
+مراقب باش...
برگشت و نگاه غمگینی به صورتم کرد...انگار خیلی حرف ها پشت چشمای شرمندش داشت!...
_تو مسئولیت سنگین تری داری....
دستمو آروم جدا کرد و در رو پشت سرش بست....به در تکیه دادم و نشستم روی زمین...
[پسرم....نوه م....الان چیزی نخورده....باید از اینجا برمو براش غذا بپزم....حتما لاغر شده...]
به سقف نگاه میکردم و به حرفای اجوما گوش میدادم....حتما اوضاع براش خیلی سخت شده که اینطور حرف میزنه....نمیدونم چه اتفاقی برای اون زنهای اسیر میوفته....حتی نمیدونم چقدر وقت دیگه باید اینجا بمونیم تا ولمون کنن بریم....نمیدونم بعد از اینکه از اینجا رفتم بازم میتونم به جونگکوک اعتماد کنم یا نه....
+هوممم......نوه تون حتما دلش واسه ی مامان و مامان بزرگش تنگ شده...منم دلم برای خونه و مامان و بابام تنگ شده....
«داریم به پارتای آخر نزدیک میشیم...»
۳.۸k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.