• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part199
#leoreza
کسی حرفی نزد و نیکا کنار نشست و شونه هام رو بغل کرد
نیکا: درست میشه با هم درستش میکنیم
بغض گلوم رو چنگ زده بود حرفی نداشتم فق حال خوبش رو میخواستم چیزه دیگه ای برام مهم نبود
بابا: به خواهرش خبر دادم الانا میرسه
سکوت ته گودال بودم
همه چیز سیاهی بود و همه چیز برام مبهم بود
چند ساعتی همینجا نشسته بودیم و از وقتی دیانا اومده بود یه ریز گریه میکرد ، راهرو رو قدم میزدم
منتظر خبری ازش بودم و کسی چیزی نمیگفت چند تا پرستار پشت سر هم وارد اتاق شدن
اما دریغ از یه خبری
دلم آشوب بود و اگر دستم به نگار میرسید زنده زنده دفناش میکردم
دکتر بیرون اومد که دیانا بی جون سمتش رفت
دیانا : چیشد حالش خواهر من چطوره خوبه
ارسلان: باشه عزیزم وایساا
دکتر: تا برسن بیمارستان یه سکته قلبی رو رد کرده و این ناخودآگاه بند ناف دور گردن بچه پیچیده شده و متاسفانه جنین پسر رو از دست دادیم
دیانا هینی کشید و من هیستریکوار لرزیدم به خودم و انگار تموم بدنم قفل شد
نیکا: پانیذ چطور
دکتر: میبریماش ای سی یو تا کاملا رسیدگی بهشون بشه فقط یه نفر بیاد برای کار های بچه
چشم بسته رو صندلی نشستم ، بابا رفت همراه دکتر چنگی به موهام زدم ، در باز شد یه دستگاه بیرون اومد و نوزادی درونش بود یعنی دختر ما بود
پس پسرم چی چرا انقدر درد داشتم
چرا هیچوقت باب میل من پیش نمیرفت ، چرا هر سری باید اتفاقی میافتاد
پشت بند اش تخت پانیذ بیرون اوند با کلی دستگاه
چه واکنشی نشون میداد بز این قضیه خسته چشم دزدیدم
و بلند شدم بعد از اینکه منتقل اش کردم پشت شیشه ای سی یو نگاهش میکردم
_کاشکی زودتر چشمات رو باز کنی رزم
زیر لب خدا خدا میکردم فقط چشم باز کنه کسی کنار نشست نگاهی بهش کردم محمد بود
قهوه رو سمتم گرفت از دستش گرفتم و قلپی ازش خوردم تنها چیزی که الان نیاز داشتم همین بود تا بیدار بمونم
_اینجا چیکار میکنی
ممد: یه نگاه به ساعت کردی ۲ شبه بقیه رو بزور فرستادم برن اما دیانا و نیکا موندن
_توام پاشو برو
ممد: نمیخواد اگه خسته شدم میرم تو ماشین ، چطور شد
نیم نگاهی بهش کردم
_نگار
نفسش رو با فشار داد بیرون
ممد: متوجه شده
_آره فهمیده بود اومد تو اتاقم کلی بحث کردیم اما کاری کرد که قابل گفتن نبود و اون صحنه موجب شد پانیذ اینطوری بشه
محمد پوزخنده ای زد
ممد: از ترسش برگه ها رو امضا کرده فرستاده دم خونه ی من ، سراغ ازش گرفتم اما نیست شده
_آره بایدم بترسه...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part199
#leoreza
کسی حرفی نزد و نیکا کنار نشست و شونه هام رو بغل کرد
نیکا: درست میشه با هم درستش میکنیم
بغض گلوم رو چنگ زده بود حرفی نداشتم فق حال خوبش رو میخواستم چیزه دیگه ای برام مهم نبود
بابا: به خواهرش خبر دادم الانا میرسه
سکوت ته گودال بودم
همه چیز سیاهی بود و همه چیز برام مبهم بود
چند ساعتی همینجا نشسته بودیم و از وقتی دیانا اومده بود یه ریز گریه میکرد ، راهرو رو قدم میزدم
منتظر خبری ازش بودم و کسی چیزی نمیگفت چند تا پرستار پشت سر هم وارد اتاق شدن
اما دریغ از یه خبری
دلم آشوب بود و اگر دستم به نگار میرسید زنده زنده دفناش میکردم
دکتر بیرون اومد که دیانا بی جون سمتش رفت
دیانا : چیشد حالش خواهر من چطوره خوبه
ارسلان: باشه عزیزم وایساا
دکتر: تا برسن بیمارستان یه سکته قلبی رو رد کرده و این ناخودآگاه بند ناف دور گردن بچه پیچیده شده و متاسفانه جنین پسر رو از دست دادیم
دیانا هینی کشید و من هیستریکوار لرزیدم به خودم و انگار تموم بدنم قفل شد
نیکا: پانیذ چطور
دکتر: میبریماش ای سی یو تا کاملا رسیدگی بهشون بشه فقط یه نفر بیاد برای کار های بچه
چشم بسته رو صندلی نشستم ، بابا رفت همراه دکتر چنگی به موهام زدم ، در باز شد یه دستگاه بیرون اومد و نوزادی درونش بود یعنی دختر ما بود
پس پسرم چی چرا انقدر درد داشتم
چرا هیچوقت باب میل من پیش نمیرفت ، چرا هر سری باید اتفاقی میافتاد
پشت بند اش تخت پانیذ بیرون اوند با کلی دستگاه
چه واکنشی نشون میداد بز این قضیه خسته چشم دزدیدم
و بلند شدم بعد از اینکه منتقل اش کردم پشت شیشه ای سی یو نگاهش میکردم
_کاشکی زودتر چشمات رو باز کنی رزم
زیر لب خدا خدا میکردم فقط چشم باز کنه کسی کنار نشست نگاهی بهش کردم محمد بود
قهوه رو سمتم گرفت از دستش گرفتم و قلپی ازش خوردم تنها چیزی که الان نیاز داشتم همین بود تا بیدار بمونم
_اینجا چیکار میکنی
ممد: یه نگاه به ساعت کردی ۲ شبه بقیه رو بزور فرستادم برن اما دیانا و نیکا موندن
_توام پاشو برو
ممد: نمیخواد اگه خسته شدم میرم تو ماشین ، چطور شد
نیم نگاهی بهش کردم
_نگار
نفسش رو با فشار داد بیرون
ممد: متوجه شده
_آره فهمیده بود اومد تو اتاقم کلی بحث کردیم اما کاری کرد که قابل گفتن نبود و اون صحنه موجب شد پانیذ اینطوری بشه
محمد پوزخنده ای زد
ممد: از ترسش برگه ها رو امضا کرده فرستاده دم خونه ی من ، سراغ ازش گرفتم اما نیست شده
_آره بایدم بترسه...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۸k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.