• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part197
#paniz
تا نیمه شب کنار هم بودیم و زمان به خوبی کنار هم سپری میشد و اصلا متوجه اش نبودیم
بعد از تعويض لباسام روی تخت دراز کشیدم و به ثانیه نکشید خوابدم برد
* * * *
بی حوصله کنار فرانک نشسته بودم که خیلی گرم مشغول حرف زدن با دوست صمیمیاش بود
آخر نگاهی به من کرد
فرانک: خوبی
لبخندی به جفتشون زدم
_آره خوبم اما حوصلهام به شدت سر رفته
ماریا دوست فرانک گفت
ماریا: برو یه سر به شوهرت بزن اینطوری حوصله ات هم سر نمیره یکم کنار هم باشین
فرانک: واقعا پیشنهاد خوبی بود پاشو آماده شو میگم راننده برسونتت
_کار نداشته باشه
فرانک: چه کاری بابا هر جی باشه تو رو ترجیح میده به کار بلند شو
از جا بلند شدم بعد از یه خدافظی کوتاه ازشون دور شدم و رفتم اتاق قبل از آماده شدن
زنگی بهش زدم آنا جواب نداد، چه بهتر سوپرایز اش میکردم
شلوار بگ بزرگم رو پوشیدم و یه دورس مخصوص بارداری پوشیدم بعد از شونه کردن موهام عطری زدم
گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم ، اما دودل بودم گمی استرس داشتم با گفتن چیزی نمیشه کمی از بالم لب زدم
با برداشتن گوشیم از خونه بیرون زدم کیف برنداشتم
به اندازه کافی خودم رو میبردم چیز دیگری نمیتونستم بردارم
سوار ماشین شدم تا برسیم سرگرم گوشیم شدم ،اگر بیکار میموندم زنگ میزدم
بعد از رسیدن به شرکت ، تشکری از راننده کردم و وارد شدم سمت آسانسور رفتم
و دکمه مورد نظر رو زدم تو اینا موهام رو مرتب کردم عجیب امروز شرکت کمی آروم بود انگار اتفاقی افتاده و کسی نمیتونست اعتراض کنِ
از آسانسور بیرون اومدم و سمت بخشی رفتم که اتاق رضا بود
با نزدیک شدن بهش صدای جر و بحث میومد اما اهمیت ندادم چون بعدش صدایی نشنیدم
جلو منشی وایستادم
منشی: سلام خانم برزگر
_سلام عزیزم، مساعد هستن بر رفتن
منشی: چند دقیقه وایستادید الان میگم
سری تکون دادم و نوازش وار دستی به شکمم میکشیدم با تموم شدن حرف منشی و نگاهاش...
که الان واقعا از شکام و دلشوره ام مطمئن شدم
_باشه خودم میرم
خواست حرفی بزنه که اهمیت ندادم ، اما ای کاش به حرفش گوش میدادم و منتظر میموندیم و اون صحنه رو نمیدیدم
با باز شدن در اتاق نفس تو سینه ام حبس شد
انگار دنیا رو سرم آوار شد ، انقدر شوکه شده بودم حرفی نمیتونستم بزنم
یا حتی واکنشی نشون بدم رضا با شدت نگار رو ول کرد تا سمت من بیاد اما من زودتر از اون قلبم وایستاد
و درآخر سیاهی مطلق....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
بچها قرار یه رمان اردیا تو استوری ها بزارم و هایلایت اش کنم خیلی خواستین ازم رمان اردیا بنویسم و هنوز کامل نشده براتون بزارم
#part197
#paniz
تا نیمه شب کنار هم بودیم و زمان به خوبی کنار هم سپری میشد و اصلا متوجه اش نبودیم
بعد از تعويض لباسام روی تخت دراز کشیدم و به ثانیه نکشید خوابدم برد
* * * *
بی حوصله کنار فرانک نشسته بودم که خیلی گرم مشغول حرف زدن با دوست صمیمیاش بود
آخر نگاهی به من کرد
فرانک: خوبی
لبخندی به جفتشون زدم
_آره خوبم اما حوصلهام به شدت سر رفته
ماریا دوست فرانک گفت
ماریا: برو یه سر به شوهرت بزن اینطوری حوصله ات هم سر نمیره یکم کنار هم باشین
فرانک: واقعا پیشنهاد خوبی بود پاشو آماده شو میگم راننده برسونتت
_کار نداشته باشه
فرانک: چه کاری بابا هر جی باشه تو رو ترجیح میده به کار بلند شو
از جا بلند شدم بعد از یه خدافظی کوتاه ازشون دور شدم و رفتم اتاق قبل از آماده شدن
زنگی بهش زدم آنا جواب نداد، چه بهتر سوپرایز اش میکردم
شلوار بگ بزرگم رو پوشیدم و یه دورس مخصوص بارداری پوشیدم بعد از شونه کردن موهام عطری زدم
گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم ، اما دودل بودم گمی استرس داشتم با گفتن چیزی نمیشه کمی از بالم لب زدم
با برداشتن گوشیم از خونه بیرون زدم کیف برنداشتم
به اندازه کافی خودم رو میبردم چیز دیگری نمیتونستم بردارم
سوار ماشین شدم تا برسیم سرگرم گوشیم شدم ،اگر بیکار میموندم زنگ میزدم
بعد از رسیدن به شرکت ، تشکری از راننده کردم و وارد شدم سمت آسانسور رفتم
و دکمه مورد نظر رو زدم تو اینا موهام رو مرتب کردم عجیب امروز شرکت کمی آروم بود انگار اتفاقی افتاده و کسی نمیتونست اعتراض کنِ
از آسانسور بیرون اومدم و سمت بخشی رفتم که اتاق رضا بود
با نزدیک شدن بهش صدای جر و بحث میومد اما اهمیت ندادم چون بعدش صدایی نشنیدم
جلو منشی وایستادم
منشی: سلام خانم برزگر
_سلام عزیزم، مساعد هستن بر رفتن
منشی: چند دقیقه وایستادید الان میگم
سری تکون دادم و نوازش وار دستی به شکمم میکشیدم با تموم شدن حرف منشی و نگاهاش...
که الان واقعا از شکام و دلشوره ام مطمئن شدم
_باشه خودم میرم
خواست حرفی بزنه که اهمیت ندادم ، اما ای کاش به حرفش گوش میدادم و منتظر میموندیم و اون صحنه رو نمیدیدم
با باز شدن در اتاق نفس تو سینه ام حبس شد
انگار دنیا رو سرم آوار شد ، انقدر شوکه شده بودم حرفی نمیتونستم بزنم
یا حتی واکنشی نشون بدم رضا با شدت نگار رو ول کرد تا سمت من بیاد اما من زودتر از اون قلبم وایستاد
و درآخر سیاهی مطلق....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
بچها قرار یه رمان اردیا تو استوری ها بزارم و هایلایت اش کنم خیلی خواستین ازم رمان اردیا بنویسم و هنوز کامل نشده براتون بزارم
۵.۲k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.