میگم آنا واسم قصه میگی
میگم آنا واسم قصه میگی
میگه چه قصه ای بگم
میگم یادته یه بار بچه بودم قبل عروسی دایی شب مونده بودم خونتون آقاجون برام قصه یه دختر روستایی رو تعریف کرد اونو برام بگو
میگه آخه یادم نیس که چی بود
شروع میکنم تعریف کردن قصه تا یادش بیاد کدومو میگم
وسط تند تند حرف زدنم میخنده میگه تو که همه قصه رو یادته دیگه من چیو تعریف کنم برات
میرم سرمو میذارم رو پاش میگم اشکال نداره حالا تو تعریف
کن
دستشو میذاره رو سرم و شروع میکنه به تعریف کردن و نوازش کردن
با هر تیکه از قصه که برام تعریف میکنه حس همون شب بچگی تو دلم زنده تر میشه
حس همون دختر بچه ی 7،8ساله که شب مونده خونه مامانبزرگش
و بابابزرگش داره براش قصه میگه و این دختر بچه فارغ از هیاهو و درگیر بودن بزرگترا برای عروسی دایی با دل امن از شنیدن قصه و دست نوازش پدربزرگ و مادربزرگش از خوشی مست شده
انگار بند دلم پاره میشه و دلم میریزه از حس احساسی که اونموقع داشتم
چشمامو محکم میبندم که مبادا قطره اشکی تو چشام جمع شه
من کل قصه رو مو به مو یادم بود
فقط دلم برای حس اون روزام تنگ شده بود
برای روزای بی دغدغه
برای بچگی
برای خیلی چیزا که الان عوض شده
حالا دیگه نه من 7سالمه
نه بابابزرگ هس
ولی من هنوز قصه ها یادمه...
99.6.3
03:30
#دلنوشته
میگه چه قصه ای بگم
میگم یادته یه بار بچه بودم قبل عروسی دایی شب مونده بودم خونتون آقاجون برام قصه یه دختر روستایی رو تعریف کرد اونو برام بگو
میگه آخه یادم نیس که چی بود
شروع میکنم تعریف کردن قصه تا یادش بیاد کدومو میگم
وسط تند تند حرف زدنم میخنده میگه تو که همه قصه رو یادته دیگه من چیو تعریف کنم برات
میرم سرمو میذارم رو پاش میگم اشکال نداره حالا تو تعریف
کن
دستشو میذاره رو سرم و شروع میکنه به تعریف کردن و نوازش کردن
با هر تیکه از قصه که برام تعریف میکنه حس همون شب بچگی تو دلم زنده تر میشه
حس همون دختر بچه ی 7،8ساله که شب مونده خونه مامانبزرگش
و بابابزرگش داره براش قصه میگه و این دختر بچه فارغ از هیاهو و درگیر بودن بزرگترا برای عروسی دایی با دل امن از شنیدن قصه و دست نوازش پدربزرگ و مادربزرگش از خوشی مست شده
انگار بند دلم پاره میشه و دلم میریزه از حس احساسی که اونموقع داشتم
چشمامو محکم میبندم که مبادا قطره اشکی تو چشام جمع شه
من کل قصه رو مو به مو یادم بود
فقط دلم برای حس اون روزام تنگ شده بود
برای روزای بی دغدغه
برای بچگی
برای خیلی چیزا که الان عوض شده
حالا دیگه نه من 7سالمه
نه بابابزرگ هس
ولی من هنوز قصه ها یادمه...
99.6.3
03:30
#دلنوشته
۱۲.۱k
۰۲ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.