نفرین شده پارت نوزدهم
#نفرین شده #پارت_نوزدهم
مشغول چت کردن شدیم ، ساناز از من بدتر خوابش نمیومد تا نزدیک دو ساعت با هم حرف زدیم دیگه تقریبا خسته شده بودم و چشمام داشتن به خواب میرفتن ، خداحافظی کردم و گوشی رو خاموش کردم و به پهلو شدم که راحت تر بخوابم بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم پتو از روم داره کم کم کشیده میشه رو به پایین
نشستم روی تخت و پتو رو کامل کشیدم بالای تخت و دوباره به پهلو خوابیدم ، تقریبا دیگه خوابم برده بود که بار دیگه پتو کشیده شد به سمت پایین تخت
توجه نکردم پتو هنوز روی بدنم بود و سردم نبود ، یکبار دیگه کشیده شد و بعد به صورت ناگهانی پتو پرت شد گوشه ی اتاق
از خواب پریدم و به پتو نگاه کردم ، شوکه شده بودم ، ضربان قلبم رفته بود بالا دیگه واقعا داشت گریم میگرفت به اطرافم نگاه کردم ولی کسی تو اتاق نبود ، به سمت گوشه تخت رفتم و کز کردم ، یه قطره اشک از چشمام چکید ،
خدایا این دیگه چه مصیبتیه ، چه بلایی داره سرم میاد ، حضور یک نفرو به وضوح داخل اتاق حس میکردم ، صدای نفس هاش ، راه رفتن آرومش دیگه تحمل نداشتم رفتم به سمت درو رفتم بیرون به سمت اتاق ایلیا رفتم و در زدم ، پشت سر هم در میزدم که ایلیا درو باز کرد ، قیافش ژولیده پولیده شده بود و چشماش هنوز خواب بود
ایلیا: چیشده این وقت شب الینا
_ایلیا میشه کنارت بخوابم ، خواهش میکنم
ایلیا چشماش با تعجب باز شد و گفت : تو که هیچ وقت دوست نداشتی کنار کسی بخوابی حالا چی شده ؟
_خواهش میکنم همین یه شب
ایلیا مشکوک نگاهم کرد و گفت باشه بیا
رفتم تو اتاق و درو بستم
ایلیا خوابید روی تخت و منم کنارش خوابیدم برادرانه و با محبت بغلم کرد و گفت : چیشده آجی ، از چی میترسی
زدم زیر گریه و گفتم :داداش احساس میکنم یکی تو اتاقمه
ایلیا : اتاقت ؟ یه دقیقه صبر کن برم ببینم
ایلیا رفت و بعد چند دقیقه برگشت : کسی نبود که خیالاتی شدی عزیزم
_نمیدونم من حسش کردم فقط
ایلیا : اشکال نداره خواهری بخواب خودم مراقبتم
اون لحظه خدا رو به خاطر داشتن چنین برادری از ته دل شکر کردم ، نه همین لحظه ایلیا تو لحظه لحظه زندگیم مراقبم بود
با هزار تا فکر و خیال بالاخره بعد یک ساعت خوابم برد
صبح نزدیک ساعت ۱۱ بیدار شدم ، رفتم پایین و صبحانه خوردم
مامان : الینا ، ایلیا گفت دیشب ترسیدی از چی میترسی عزیزم
_چیزی نیست مامان جون خواب بد دیدم ترسیدم رفتم پیش ایلیا
مامان لبخندی زد و مشغول کار هاش شد
_ امشب میرید خواستگاری ؟
مامان : آره
_به سلامتی
صبحانه رو خوردم و برگشتم تو اتاق دیگه از اتاقم بدم میومد حس میکردم دیگه امنیت نداره گوشیم زنگ خورد پریسا بود جواب دادم ....
پارت نوزدهم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️💝
مشغول چت کردن شدیم ، ساناز از من بدتر خوابش نمیومد تا نزدیک دو ساعت با هم حرف زدیم دیگه تقریبا خسته شده بودم و چشمام داشتن به خواب میرفتن ، خداحافظی کردم و گوشی رو خاموش کردم و به پهلو شدم که راحت تر بخوابم بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم پتو از روم داره کم کم کشیده میشه رو به پایین
نشستم روی تخت و پتو رو کامل کشیدم بالای تخت و دوباره به پهلو خوابیدم ، تقریبا دیگه خوابم برده بود که بار دیگه پتو کشیده شد به سمت پایین تخت
توجه نکردم پتو هنوز روی بدنم بود و سردم نبود ، یکبار دیگه کشیده شد و بعد به صورت ناگهانی پتو پرت شد گوشه ی اتاق
از خواب پریدم و به پتو نگاه کردم ، شوکه شده بودم ، ضربان قلبم رفته بود بالا دیگه واقعا داشت گریم میگرفت به اطرافم نگاه کردم ولی کسی تو اتاق نبود ، به سمت گوشه تخت رفتم و کز کردم ، یه قطره اشک از چشمام چکید ،
خدایا این دیگه چه مصیبتیه ، چه بلایی داره سرم میاد ، حضور یک نفرو به وضوح داخل اتاق حس میکردم ، صدای نفس هاش ، راه رفتن آرومش دیگه تحمل نداشتم رفتم به سمت درو رفتم بیرون به سمت اتاق ایلیا رفتم و در زدم ، پشت سر هم در میزدم که ایلیا درو باز کرد ، قیافش ژولیده پولیده شده بود و چشماش هنوز خواب بود
ایلیا: چیشده این وقت شب الینا
_ایلیا میشه کنارت بخوابم ، خواهش میکنم
ایلیا چشماش با تعجب باز شد و گفت : تو که هیچ وقت دوست نداشتی کنار کسی بخوابی حالا چی شده ؟
_خواهش میکنم همین یه شب
ایلیا مشکوک نگاهم کرد و گفت باشه بیا
رفتم تو اتاق و درو بستم
ایلیا خوابید روی تخت و منم کنارش خوابیدم برادرانه و با محبت بغلم کرد و گفت : چیشده آجی ، از چی میترسی
زدم زیر گریه و گفتم :داداش احساس میکنم یکی تو اتاقمه
ایلیا : اتاقت ؟ یه دقیقه صبر کن برم ببینم
ایلیا رفت و بعد چند دقیقه برگشت : کسی نبود که خیالاتی شدی عزیزم
_نمیدونم من حسش کردم فقط
ایلیا : اشکال نداره خواهری بخواب خودم مراقبتم
اون لحظه خدا رو به خاطر داشتن چنین برادری از ته دل شکر کردم ، نه همین لحظه ایلیا تو لحظه لحظه زندگیم مراقبم بود
با هزار تا فکر و خیال بالاخره بعد یک ساعت خوابم برد
صبح نزدیک ساعت ۱۱ بیدار شدم ، رفتم پایین و صبحانه خوردم
مامان : الینا ، ایلیا گفت دیشب ترسیدی از چی میترسی عزیزم
_چیزی نیست مامان جون خواب بد دیدم ترسیدم رفتم پیش ایلیا
مامان لبخندی زد و مشغول کار هاش شد
_ امشب میرید خواستگاری ؟
مامان : آره
_به سلامتی
صبحانه رو خوردم و برگشتم تو اتاق دیگه از اتاقم بدم میومد حس میکردم دیگه امنیت نداره گوشیم زنگ خورد پریسا بود جواب دادم ....
پارت نوزدهم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️💝
۷.۹k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.