نفرین شده پارت بیست و یکم
#نفرین شده #پارت_بیست_و_یکم
همه چیز یادم افتاد تنهایی ، تاریکی ، سایه بزرگ ، و ....
ایلیا : من اومدم خونه دیدم افتادی گوشه هال و بیهوش شدی تازه خون دماغم شده بودی ، دکتر گفت شوک بهت وارد شده ،چه اتفاقی افتاد؟
_برقا رفت منم تنها بودم و ترسیدم
دیگه ادامه ماجرا رو نگفتم
ایلیا : من نمیدونی تو چرا از تاریکی میترسی ؟چیزی نشده که حالا به برق رفتگی سادس اینقدر ترسیدی شوک بهت وارد شده
ایلیا فکر میکرد یه برق رفتگی سادس ، اما من به روشنی میدونستم که ساده نبود میدونستم که کار اون سایه بود ، همون سایه ای که چشماش قرمز بود تصویر خیلی مبهمی ازش به یادم مونده اما اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم
سرمم تموم شده بود و دیگه باید برمیگشتیم ، پرستار سرم رو از دستم جدا کرد و ایستادم ، سرم گیج میرفت نمیتونستم راه برم ، ایلیا دستم رو گرفت و کمکم کرد ، به زور میتونستم راه برم
ایلیا : دکتر گفت عادیه ، به خاطر شوک وارد شدس
بغض کرده بودم ، حالم اصلا خوب نبود یه چیزی رو درون قلبم احساس میکردم ، حس میکردم چیزی روی بدنم سنگینی میکنه
بالاخره هر طور بود به خونه رسیدیم
رفتم تو ، فکر کنم ایلیا زودتر از مامان و بابا اومده بود چون سرو صدایی از بابا و مامان نبود
_هنوز نیومدن؟
ایلیا : نه نیم ساعت دیگه میان
به ساعت نگاه کردم ساعت ۹رو نشون میداد
_پس تو چرا زود اومدی ؟
ایلیا : من باهاشون نرفتم یه کاری پیش اومد چند دقیقه رفتم بیرون ، برگشتم دیدم تو اونطوری افتادی برقا هم خاموش بود
نشستم ، احساس میکردم حالم داره به هم میخوره ، یه کم تو همون حالت موندم و یه دفعه همه محتویات معدم اومد تو دهنم
دویدم سمت دستشویی و بالا آوردم نمیدنستم چمه واقعا ، رفتم بیرون ایلیا دم دستشویی بود ،
ایلیا : خوبی ؟
_بد نیستم
ایلیا : بیا بشین یه چیز شیرین بدم بخوری بهتر میشی
اینم پارت بیست و یکم 🥰❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان # ترسناک # نویسنده # زیبا
همه چیز یادم افتاد تنهایی ، تاریکی ، سایه بزرگ ، و ....
ایلیا : من اومدم خونه دیدم افتادی گوشه هال و بیهوش شدی تازه خون دماغم شده بودی ، دکتر گفت شوک بهت وارد شده ،چه اتفاقی افتاد؟
_برقا رفت منم تنها بودم و ترسیدم
دیگه ادامه ماجرا رو نگفتم
ایلیا : من نمیدونی تو چرا از تاریکی میترسی ؟چیزی نشده که حالا به برق رفتگی سادس اینقدر ترسیدی شوک بهت وارد شده
ایلیا فکر میکرد یه برق رفتگی سادس ، اما من به روشنی میدونستم که ساده نبود میدونستم که کار اون سایه بود ، همون سایه ای که چشماش قرمز بود تصویر خیلی مبهمی ازش به یادم مونده اما اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم
سرمم تموم شده بود و دیگه باید برمیگشتیم ، پرستار سرم رو از دستم جدا کرد و ایستادم ، سرم گیج میرفت نمیتونستم راه برم ، ایلیا دستم رو گرفت و کمکم کرد ، به زور میتونستم راه برم
ایلیا : دکتر گفت عادیه ، به خاطر شوک وارد شدس
بغض کرده بودم ، حالم اصلا خوب نبود یه چیزی رو درون قلبم احساس میکردم ، حس میکردم چیزی روی بدنم سنگینی میکنه
بالاخره هر طور بود به خونه رسیدیم
رفتم تو ، فکر کنم ایلیا زودتر از مامان و بابا اومده بود چون سرو صدایی از بابا و مامان نبود
_هنوز نیومدن؟
ایلیا : نه نیم ساعت دیگه میان
به ساعت نگاه کردم ساعت ۹رو نشون میداد
_پس تو چرا زود اومدی ؟
ایلیا : من باهاشون نرفتم یه کاری پیش اومد چند دقیقه رفتم بیرون ، برگشتم دیدم تو اونطوری افتادی برقا هم خاموش بود
نشستم ، احساس میکردم حالم داره به هم میخوره ، یه کم تو همون حالت موندم و یه دفعه همه محتویات معدم اومد تو دهنم
دویدم سمت دستشویی و بالا آوردم نمیدنستم چمه واقعا ، رفتم بیرون ایلیا دم دستشویی بود ،
ایلیا : خوبی ؟
_بد نیستم
ایلیا : بیا بشین یه چیز شیرین بدم بخوری بهتر میشی
اینم پارت بیست و یکم 🥰❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان # ترسناک # نویسنده # زیبا
۷.۳k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.