نفرین شده پارت بیست
#نفرین شده #پارت_بیست
پریسا : سلااممم الی چطوری ؟
_خوبم تو چطوری ؟
پریسا : فدااتت ، منو ساناز داریم میریم بیرون ، ددر ، تو هم میای ؟
با خودم فکر کردم برای عوض شدن حالم خیلی خوبه برای همین گفتم : باشه ، کی میریم؟
پریسا : ساعت ۳:۳۰ میام دنبالت
_ اوکی
گوشی رو قطع کردم تا ساعت ۳مشغول تمیز کردن خونه با مامان شدم و بعدش حاضر شدم تا بیان دنبالم
ساعت ۳:۳۰ پری به گوشیم زنگ زد و رفتم پایین سوار شدم و حرکت کردیم
خیلی خوب بود کافه و بازار و پارک و هر جای تفریحی رو گشتیم واقعا خوش گذشت نزدیک ساعت ۸شب برگشتیم
درو با کلید باز کردم و رفتم تو ،
_مامااننن من اومدم
کسی جواب نداد یادم افتاد قرار بوده برن خواستگاری
لباسامو عوض کردم اینقدر هله هوله خورده بودم سیر بودم ، فکر کنم ایلیا هم رفته بود چون سر و صدایی ازش نبود
رفتم پایین و نشستم روی مبل و مشغول گوشی شدم ، مامان رنگ زد
_الو
مامان : الینا برگشتی خونه عزیزم
_بله
مامان : آها ، مراقب خودت باش ما تا یک ساعت دیگه برمیگردیم
_باشه مامان جان
قطع کردم و دوباره مشغول گوشی شدم
تو حال خودم بودم که احساس کردم یه صدایی از پشت سرم اومد برگشتم ولی چیزی نبود ، دوباره صدا تکرار شد مثل این بود که یک نفر با انگشت به دیوار ضربه بزنه ، برگشتم ولی باز چیزی نبود
تو همون حالت بودم که برقا رفت یه ترسی افتاد تو دلم ، ترسم بیشتر به خاطر این بود که کسی خونه نبود و خونه واقعا تاریک بود ایستادم و نور گوشی رو روشن کردم و آروم آروم به سمت در رفتم نصف راه رو رفته بودم که احساس کردم کسی پشت سرمه نور گوشی رو به پشت سرم انداختم ولی چیزی نبود برگشتم که حرکت کنم که دوتا چشم خونی جلوم بود تو اون تاریکی فقط چشماش معلوم بود از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود با دستای لرزون گوشی رو به بالا آوردم و انداختم جلوم همون دوتا چشم هم که معلوم بود یهو غیب شد هنوز نفسم بند اومده بود و نمیتونستم نفس بکشم دوباره حرکت کردم ، یه نفر دستم رو گرفت و منو کشید رو به عقب ، افتادم روی زمین ، جیغ کشیدم و خودمو کشیدم عقب ، سایه ی بزرگی جلوم بود اومد نزدیکم ، پام رو گرفت و کشید فقط جیغ میزدم و خودمو میکشیدم عقب ، اومد جلوتر و گردنم و گرفت داشتم خفه میشدم دستاش خیلی بزرگ بود و کل گردنم تو یه دستش گرفته بود ، از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی به هوش اومدم نمیدونستم کجام ، چه اتفاقی افتاده ، الان ساعت چنده ، چشمام تار بود و هنوز کامل به هوش نیومده بودم فقط سفیدی بود ، کمی پلک زدم دیدم بهتر شد بیمارستان بودم
ایلیا اومد تو : وای خدا رو شکر به هوش اومدی ؟
_چیشده ، چرا اومدیم بیمارستان
ایلیا : یادت نیست ؟
کمی فکر کردم همه چیز به یادم اومد
پارت بیستم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️
پریسا : سلااممم الی چطوری ؟
_خوبم تو چطوری ؟
پریسا : فدااتت ، منو ساناز داریم میریم بیرون ، ددر ، تو هم میای ؟
با خودم فکر کردم برای عوض شدن حالم خیلی خوبه برای همین گفتم : باشه ، کی میریم؟
پریسا : ساعت ۳:۳۰ میام دنبالت
_ اوکی
گوشی رو قطع کردم تا ساعت ۳مشغول تمیز کردن خونه با مامان شدم و بعدش حاضر شدم تا بیان دنبالم
ساعت ۳:۳۰ پری به گوشیم زنگ زد و رفتم پایین سوار شدم و حرکت کردیم
خیلی خوب بود کافه و بازار و پارک و هر جای تفریحی رو گشتیم واقعا خوش گذشت نزدیک ساعت ۸شب برگشتیم
درو با کلید باز کردم و رفتم تو ،
_مامااننن من اومدم
کسی جواب نداد یادم افتاد قرار بوده برن خواستگاری
لباسامو عوض کردم اینقدر هله هوله خورده بودم سیر بودم ، فکر کنم ایلیا هم رفته بود چون سر و صدایی ازش نبود
رفتم پایین و نشستم روی مبل و مشغول گوشی شدم ، مامان رنگ زد
_الو
مامان : الینا برگشتی خونه عزیزم
_بله
مامان : آها ، مراقب خودت باش ما تا یک ساعت دیگه برمیگردیم
_باشه مامان جان
قطع کردم و دوباره مشغول گوشی شدم
تو حال خودم بودم که احساس کردم یه صدایی از پشت سرم اومد برگشتم ولی چیزی نبود ، دوباره صدا تکرار شد مثل این بود که یک نفر با انگشت به دیوار ضربه بزنه ، برگشتم ولی باز چیزی نبود
تو همون حالت بودم که برقا رفت یه ترسی افتاد تو دلم ، ترسم بیشتر به خاطر این بود که کسی خونه نبود و خونه واقعا تاریک بود ایستادم و نور گوشی رو روشن کردم و آروم آروم به سمت در رفتم نصف راه رو رفته بودم که احساس کردم کسی پشت سرمه نور گوشی رو به پشت سرم انداختم ولی چیزی نبود برگشتم که حرکت کنم که دوتا چشم خونی جلوم بود تو اون تاریکی فقط چشماش معلوم بود از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود با دستای لرزون گوشی رو به بالا آوردم و انداختم جلوم همون دوتا چشم هم که معلوم بود یهو غیب شد هنوز نفسم بند اومده بود و نمیتونستم نفس بکشم دوباره حرکت کردم ، یه نفر دستم رو گرفت و منو کشید رو به عقب ، افتادم روی زمین ، جیغ کشیدم و خودمو کشیدم عقب ، سایه ی بزرگی جلوم بود اومد نزدیکم ، پام رو گرفت و کشید فقط جیغ میزدم و خودمو میکشیدم عقب ، اومد جلوتر و گردنم و گرفت داشتم خفه میشدم دستاش خیلی بزرگ بود و کل گردنم تو یه دستش گرفته بود ، از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی به هوش اومدم نمیدونستم کجام ، چه اتفاقی افتاده ، الان ساعت چنده ، چشمام تار بود و هنوز کامل به هوش نیومده بودم فقط سفیدی بود ، کمی پلک زدم دیدم بهتر شد بیمارستان بودم
ایلیا اومد تو : وای خدا رو شکر به هوش اومدی ؟
_چیشده ، چرا اومدیم بیمارستان
ایلیا : یادت نیست ؟
کمی فکر کردم همه چیز به یادم اومد
پارت بیستم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️
۶.۷k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.