نفرین شده پارت هجدهم
#نفرین_شده #پارت_هجدهم
اینقدر فکر کردم که خوابم برد ، وقتی از خواب بیدار شدم تقریبا شب بود ، رفتم پایین دیدم مامان و بابا برگشتن
ایلیا: به به خرس قطبی من بالاخره بیدار شد
جوابی ندادم واقعا حق داشت اینطوری بگه همش خواب بودم ، به مامان و بابا سلام دادم و رفتم چایی ریختم و برگشتم تو هال
_ مامان چه خبر از خاله سمانه و اینا
مامان: هیچی والا دخترم امروز از پا افتادیم اینقدر این بازار و اون بازار رو گشتیم ، خودت که میدونی خاله یه کم وسواس داره تا یه چیزی تو کل بازار تک نباشه به دلش نمیشینه
مامان راست میگفت خاله با هر کس میرفت خرید دفعه بعد همون یه نفر هم توبه میکرد دیگه باهاش بره خرید
_خودت چیزی خریدی ؟
مامان : آره یه دست مانتو شلوار مجلسی خریدم ، وایی اینقدر خوشگلن دلم نمیاد بپوشم ،
مامان وسایلش رو آورد و نشونم داد لباسش خیلی قشنگ و شیک بود شال و کفش و کیف ستش هم گرفته بود
_واییییی چقده قشنگه ، بپوش تو تنت ببینم
رفت و لباسا رو پوشید و برگشت ، الهی قربونش برم من ، تو لباسا ماه شده بود ماه رفتم نزدیکش و یه ماچ از لپش گرفتم
مامان : ایییی الینا نکن دیگه خودت میدونی خوشم نمیاد
رو به بابا که همونطور ساکت بود و چیزی نمیگفت گفتم : بابا عجب زن خوشگلی گرفتی ماشاالله
بابا : آره دیگه سلیقه منه مگه من بدسلیقم ؟
مامان : سهیییل مگه من جنسم که میگی سلیقه منه
بابا : نه آسا جان ، شما تاج سری
واقعا به عشق بابا و مامان حسودیم میشد خیلی ناز و رمانتیک بودن
خلاصه که با کل کل های مامان و بابا و خنده های ریز منو ایلیا وقت سپری شد و به آخر شب رسیدیم
مامان : الینا تو نمیای خواستگاری شایان
_نه مامان جان من کجا بیام اصلا حوصله این جور مراسمات رسمی رو ندارم شما برید نتیجشو به منم بگین
مامان : باشه ، ولی عروسی و بقیه رو دیگه باید بیای زشته
_ باشه مامان جان حالا هنوز نه به باره نه به داره بزار اگه مراسمی گرفتن منم میام
مامان : من از همین الان میدونم جوابش مثبته ، الهی قربون خواهر زاده خوشگلم بشم چیزی کم نداره که ، خاله فداش بشه
_مامان همه چیز که به شغل و خونه و ماشین و قیافه، نیست عزیز من شاید دختره از یه رفتارش خوشش نیاد
مامان : باشه حالا تو اینقدر ناامید نباشی بهتره
_اوهوم
بالاخره وقت خواب شد به همه شببخیر گفتم و رفتم تو اتاق یه جورایی دیگه از تنهایی میترسیدم ، ولی خب زشت بود برم بگم من میترسم از تنهایی یکی بیاد پیشم ، چراغو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم امروز اینقدر خوابیده بودم ، خوابم نمیبرد رفتم تو تلگرام گوشیم ساناز آنلاین بود مشغول چت کردن شدیم ....
پارت هجدهم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره 🥰💖
#رمان #ترسناک # نفرین_شده #نویسنده
اینقدر فکر کردم که خوابم برد ، وقتی از خواب بیدار شدم تقریبا شب بود ، رفتم پایین دیدم مامان و بابا برگشتن
ایلیا: به به خرس قطبی من بالاخره بیدار شد
جوابی ندادم واقعا حق داشت اینطوری بگه همش خواب بودم ، به مامان و بابا سلام دادم و رفتم چایی ریختم و برگشتم تو هال
_ مامان چه خبر از خاله سمانه و اینا
مامان: هیچی والا دخترم امروز از پا افتادیم اینقدر این بازار و اون بازار رو گشتیم ، خودت که میدونی خاله یه کم وسواس داره تا یه چیزی تو کل بازار تک نباشه به دلش نمیشینه
مامان راست میگفت خاله با هر کس میرفت خرید دفعه بعد همون یه نفر هم توبه میکرد دیگه باهاش بره خرید
_خودت چیزی خریدی ؟
مامان : آره یه دست مانتو شلوار مجلسی خریدم ، وایی اینقدر خوشگلن دلم نمیاد بپوشم ،
مامان وسایلش رو آورد و نشونم داد لباسش خیلی قشنگ و شیک بود شال و کفش و کیف ستش هم گرفته بود
_واییییی چقده قشنگه ، بپوش تو تنت ببینم
رفت و لباسا رو پوشید و برگشت ، الهی قربونش برم من ، تو لباسا ماه شده بود ماه رفتم نزدیکش و یه ماچ از لپش گرفتم
مامان : ایییی الینا نکن دیگه خودت میدونی خوشم نمیاد
رو به بابا که همونطور ساکت بود و چیزی نمیگفت گفتم : بابا عجب زن خوشگلی گرفتی ماشاالله
بابا : آره دیگه سلیقه منه مگه من بدسلیقم ؟
مامان : سهیییل مگه من جنسم که میگی سلیقه منه
بابا : نه آسا جان ، شما تاج سری
واقعا به عشق بابا و مامان حسودیم میشد خیلی ناز و رمانتیک بودن
خلاصه که با کل کل های مامان و بابا و خنده های ریز منو ایلیا وقت سپری شد و به آخر شب رسیدیم
مامان : الینا تو نمیای خواستگاری شایان
_نه مامان جان من کجا بیام اصلا حوصله این جور مراسمات رسمی رو ندارم شما برید نتیجشو به منم بگین
مامان : باشه ، ولی عروسی و بقیه رو دیگه باید بیای زشته
_ باشه مامان جان حالا هنوز نه به باره نه به داره بزار اگه مراسمی گرفتن منم میام
مامان : من از همین الان میدونم جوابش مثبته ، الهی قربون خواهر زاده خوشگلم بشم چیزی کم نداره که ، خاله فداش بشه
_مامان همه چیز که به شغل و خونه و ماشین و قیافه، نیست عزیز من شاید دختره از یه رفتارش خوشش نیاد
مامان : باشه حالا تو اینقدر ناامید نباشی بهتره
_اوهوم
بالاخره وقت خواب شد به همه شببخیر گفتم و رفتم تو اتاق یه جورایی دیگه از تنهایی میترسیدم ، ولی خب زشت بود برم بگم من میترسم از تنهایی یکی بیاد پیشم ، چراغو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم امروز اینقدر خوابیده بودم ، خوابم نمیبرد رفتم تو تلگرام گوشیم ساناز آنلاین بود مشغول چت کردن شدیم ....
پارت هجدهم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره 🥰💖
#رمان #ترسناک # نفرین_شده #نویسنده
۸.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.