فیک( سرنوشت ) ۲۱
فیک( سرنوشت ) ۲۱
آلیس ویو
.
.
بابام جعبه رو به سمت اون پسره گرفت...پسره بعد از نگاهی به حلقه تو جعبه و یه نگاه زود گذر به من حلقه رو برداشت..و دستشو به سمتم دراز کرد..دستمو با تردید به سمتش دراز کردم..
حلقه رو آروم وارد انگشتم کرد...تماس دستش با پوستم...دوباره یه حس رو زنده کرد..که فقط با یه نفر اون حس و تجربه کرده بودم.
منم حلقه که تو جعبه مونده بود و برداشتم و دستمو سمتش دراز کردم...
از طرز نگاهش حس خوبی نمیگرفتم...فک میکردم اونم از رو اجبار اینجا اومده..شاید حسم نسبت به این که اونم از رو اجبار اومده درست باشه...چون هيچکی تو این دنیا نیس تا با یکی قرار یه زندگی مشترک رو ببنده که حتی از اسمش چیزی نمیدونه.
با لرز که نمیدونم واسه چه بود حلقه رو انگشتش کردم.
این کارم با کف مردم اطرافم همراه شد...
همه خوشحال بودن چون چیزی نمیدونن...اونا از درون مون نمیدونن..چون این خنده فیک و این زندگی چشماشون کور کرده و نمیزاره دقت کنن تا بدونن قضیه از چه قراره.
بابام آروم سمتم قدم برداشت و دستاشو واسه یه بغل باز کرد..اما نمیتونستم کسیو تو آغوش بگیرم که زندگیمو واسه خودش سیاه کرده.
با تکون دادن سرم بهش گفتم که ما نمیتونیم گذشته رو از یاد ببریم..
دو قدمی به سمت راه پله برداشته بودم که لباسم توسط کسی کشیده شد..قبل از نگاه کردن...بهش گفتم...
آلیس: فک نکنم حرفی باشه تا درموردش صحبت کنیم..
صدای نشنيدم فک کردم بابامه..اما با برگشتن به پشتم..با اون پسره روبرو شدم...
جونگ کوک: با منی؟!
آلیس: اوه من معذرت میخام فک کردم بابامه..
جونگ کوک: میخام درمورد چیزی حرف بزنم..
آلیس: باشه..لطفا دنبالم بیاین..
گوشه لباسمو تو دستم گرفتم چون مانع راه رفتنم میشد.
از پله ها بالا رفتيم..و زمانیکه وارد راهرو طبقه سوم قصر شدیم به سمت بالکن قصر قدم برداشتم..نگاهی به عقبم انداختم دنبالم میومد.
در بالکن و باز کردم..واردش شدم...
پسره هم دنبالم اومد..نزدیکم کنار نرده های که تو بالکن بود شد( حفاظ)...
دستشو روی نرده گذاشت و گفت..
جونگ کوک: امیدوارم ازم نخای تا باهات خوب باشم..چون میدونی ما از رو اجبار باهمم ..
نگاهی به ماه که مث همیشه میدرخشید انداختم و تو همون حالت گفتم.
آلیس: خوشحالم که میدونی..نباید باهم صمیمی بشیم...چون ماحتی تا چند لحظه پیش اسم همو نمیدونستیم ازت توقع زیادی ندارم فقط بزار چیزی که ازمون خاسته شده رو انجام بدیم.
جونگ کوک: دو روز بعد مراسم ازدواجه...و بعدی اون از نگاه اونا ما زن و شوهر میشیم و یه زندگی دونفره رو شروع میکنیم...فقط از نگاه اونا...در اصل ما هیچ نسبتی باهم نداریم بجز یه رهگذر...
شاید هضم این سخت بود تا کسی که واسش سوگند یاد میکنم که تو تموم لحظه های عمرش خوشی و غم کنارش باشم اون فقط منو به چشم یه رهگذر میدونه..
شاید من توقع بیشتری داشتم..پس باید بیخیال خوشبختی بشم و به سرنوشت سیاهم سلام کنم.
آلیس ویو
.
.
بابام جعبه رو به سمت اون پسره گرفت...پسره بعد از نگاهی به حلقه تو جعبه و یه نگاه زود گذر به من حلقه رو برداشت..و دستشو به سمتم دراز کرد..دستمو با تردید به سمتش دراز کردم..
حلقه رو آروم وارد انگشتم کرد...تماس دستش با پوستم...دوباره یه حس رو زنده کرد..که فقط با یه نفر اون حس و تجربه کرده بودم.
منم حلقه که تو جعبه مونده بود و برداشتم و دستمو سمتش دراز کردم...
از طرز نگاهش حس خوبی نمیگرفتم...فک میکردم اونم از رو اجبار اینجا اومده..شاید حسم نسبت به این که اونم از رو اجبار اومده درست باشه...چون هيچکی تو این دنیا نیس تا با یکی قرار یه زندگی مشترک رو ببنده که حتی از اسمش چیزی نمیدونه.
با لرز که نمیدونم واسه چه بود حلقه رو انگشتش کردم.
این کارم با کف مردم اطرافم همراه شد...
همه خوشحال بودن چون چیزی نمیدونن...اونا از درون مون نمیدونن..چون این خنده فیک و این زندگی چشماشون کور کرده و نمیزاره دقت کنن تا بدونن قضیه از چه قراره.
بابام آروم سمتم قدم برداشت و دستاشو واسه یه بغل باز کرد..اما نمیتونستم کسیو تو آغوش بگیرم که زندگیمو واسه خودش سیاه کرده.
با تکون دادن سرم بهش گفتم که ما نمیتونیم گذشته رو از یاد ببریم..
دو قدمی به سمت راه پله برداشته بودم که لباسم توسط کسی کشیده شد..قبل از نگاه کردن...بهش گفتم...
آلیس: فک نکنم حرفی باشه تا درموردش صحبت کنیم..
صدای نشنيدم فک کردم بابامه..اما با برگشتن به پشتم..با اون پسره روبرو شدم...
جونگ کوک: با منی؟!
آلیس: اوه من معذرت میخام فک کردم بابامه..
جونگ کوک: میخام درمورد چیزی حرف بزنم..
آلیس: باشه..لطفا دنبالم بیاین..
گوشه لباسمو تو دستم گرفتم چون مانع راه رفتنم میشد.
از پله ها بالا رفتيم..و زمانیکه وارد راهرو طبقه سوم قصر شدیم به سمت بالکن قصر قدم برداشتم..نگاهی به عقبم انداختم دنبالم میومد.
در بالکن و باز کردم..واردش شدم...
پسره هم دنبالم اومد..نزدیکم کنار نرده های که تو بالکن بود شد( حفاظ)...
دستشو روی نرده گذاشت و گفت..
جونگ کوک: امیدوارم ازم نخای تا باهات خوب باشم..چون میدونی ما از رو اجبار باهمم ..
نگاهی به ماه که مث همیشه میدرخشید انداختم و تو همون حالت گفتم.
آلیس: خوشحالم که میدونی..نباید باهم صمیمی بشیم...چون ماحتی تا چند لحظه پیش اسم همو نمیدونستیم ازت توقع زیادی ندارم فقط بزار چیزی که ازمون خاسته شده رو انجام بدیم.
جونگ کوک: دو روز بعد مراسم ازدواجه...و بعدی اون از نگاه اونا ما زن و شوهر میشیم و یه زندگی دونفره رو شروع میکنیم...فقط از نگاه اونا...در اصل ما هیچ نسبتی باهم نداریم بجز یه رهگذر...
شاید هضم این سخت بود تا کسی که واسش سوگند یاد میکنم که تو تموم لحظه های عمرش خوشی و غم کنارش باشم اون فقط منو به چشم یه رهگذر میدونه..
شاید من توقع بیشتری داشتم..پس باید بیخیال خوشبختی بشم و به سرنوشت سیاهم سلام کنم.
۱۷.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳