فیک( سرنوشت )پارت ۲۳
فیک( سرنوشت )پارت ۲۳
روز ازدواج
.
.
آلیس ویو
آلیس: ای ای ول کن...چرا اینقدر تنگه اییییی...یکمی بازش کن دردم اومد( ببينم چند نفرتون با این جمله منحرف شدین😁)
مایا: درد یکمی آروم بگير...بزار ببندمش..
آلیس: خب یکمی آهسته چرا اینقد میکشی...
مایا: وای..دردت اومد..میکشمت دهنتو ببند...الان تموم میشه..
آلیس: اعصاب نداری.
مایا: مگه تو میزاری.
آلیس: باشه کارتو انجام بده...
.
لباس عروسیم نیم ساعت پیش به دستم رسید و الان باید سریع حاظر بشم و برم پایین..
مراسم ازدواج تو قصر خودمون برگزار شد و بعدی مراسم قراره از این قصر برم..
از فکر کردن بهش به تنم لرز میوفته..حس خوبی ندارم...هی یچیزی بد از ذهنم رد میشه و همهی فکرهای خوبمو درمورد ازدواج خراب میکنه.
مایا بعدی بستن زیپ لباسم..
مایا: بگیر تموم شد..
آلیس: آخیش...ممنون
مایا: من میرم پایین..بزار ببینم کِی باید بریم.
آلیس: مایاااا( بغض)
مایا: هی هی..گریه نکن...
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم..
آلیس: نمیشه توهم باهام بری لطفا .
مایا: دیوونه شدی..من چجوری باهات برم..
آلیس: خب میگم من بدون تو نمیرم اونموقع اونام مجبور میشن تورو هم ببرن..
مایا: دیوونه نشو...احمق ...فقط قول میدم زود زود میام دیدنت.
آلیس: اگه بزنی زیر قولت. ؟
مایا: بهم اعتماد نداری..
آلیس: خب دارم اما....
مایا: خب دیگه پس حرف نباشه..امروز ازدواج میکنی..امیدوارم خوشبخت بشی...دیگه نمیخام حرفایی بیخود بیشنوم.
آلیس: باشه
ازش جدا شدم ..به سمت در قدم برداشت و دوباره به سمتم برگشت و گفت..
مایا: بدون که خیلی دوست دارم...
آلیس: هی چرا این حرفو میزنی انگار قراره یکمون بمیره..
مایا با یه لبخند از اتاق رفت بیرون..به جایی خالیش خیره بودم..که در باز شد.
غلط املایی بود معذرت 💜
روز ازدواج
.
.
آلیس ویو
آلیس: ای ای ول کن...چرا اینقدر تنگه اییییی...یکمی بازش کن دردم اومد( ببينم چند نفرتون با این جمله منحرف شدین😁)
مایا: درد یکمی آروم بگير...بزار ببندمش..
آلیس: خب یکمی آهسته چرا اینقد میکشی...
مایا: وای..دردت اومد..میکشمت دهنتو ببند...الان تموم میشه..
آلیس: اعصاب نداری.
مایا: مگه تو میزاری.
آلیس: باشه کارتو انجام بده...
.
لباس عروسیم نیم ساعت پیش به دستم رسید و الان باید سریع حاظر بشم و برم پایین..
مراسم ازدواج تو قصر خودمون برگزار شد و بعدی مراسم قراره از این قصر برم..
از فکر کردن بهش به تنم لرز میوفته..حس خوبی ندارم...هی یچیزی بد از ذهنم رد میشه و همهی فکرهای خوبمو درمورد ازدواج خراب میکنه.
مایا بعدی بستن زیپ لباسم..
مایا: بگیر تموم شد..
آلیس: آخیش...ممنون
مایا: من میرم پایین..بزار ببینم کِی باید بریم.
آلیس: مایاااا( بغض)
مایا: هی هی..گریه نکن...
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم..
آلیس: نمیشه توهم باهام بری لطفا .
مایا: دیوونه شدی..من چجوری باهات برم..
آلیس: خب میگم من بدون تو نمیرم اونموقع اونام مجبور میشن تورو هم ببرن..
مایا: دیوونه نشو...احمق ...فقط قول میدم زود زود میام دیدنت.
آلیس: اگه بزنی زیر قولت. ؟
مایا: بهم اعتماد نداری..
آلیس: خب دارم اما....
مایا: خب دیگه پس حرف نباشه..امروز ازدواج میکنی..امیدوارم خوشبخت بشی...دیگه نمیخام حرفایی بیخود بیشنوم.
آلیس: باشه
ازش جدا شدم ..به سمت در قدم برداشت و دوباره به سمتم برگشت و گفت..
مایا: بدون که خیلی دوست دارم...
آلیس: هی چرا این حرفو میزنی انگار قراره یکمون بمیره..
مایا با یه لبخند از اتاق رفت بیرون..به جایی خالیش خیره بودم..که در باز شد.
غلط املایی بود معذرت 💜
۱۵.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.