ات رو تخت نشسته بود نفسهاش نامنظم دستاش میلرزید
𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟒
ات رو تخت نشسته بود، نفسهاش نامنظم، دستاش میلرزید.
کوک آروم سرشو از روی سینۀ ات برداشت و نگاهش کرد. لبخند محوی زد، صدایی آروم و خفه توی اتاق پیچید:
«پاها رو باز کن…»
ات قفل شد. گونههاش سرخ مثل آتیش.
«نـ… نمیتونم…»
انگشت کوک روی ران ات نشست، نرم فشار داد. نگاهش پر از جدیت بود.
ات ناخواسته پاهاشو یه کم از هم باز کرد. همون لحظه گوشیاش رو تخت لرزید. مینا پشت سر هم پیام میداد:
«ات؟ جواب بده… کجایی لعنتی؟»
ولی کوک گوشی رو برداشت، پرت کرد کنار.
«هیچ پیامی رو جواب نمیدی. الان فقط مال منی.»
دستش سر خورد بالا… رفت بین پاهای ات. ات نفسش برید.
چشمهاشو بست، صدای لرزونش پیچید:
«کوک… نـ… نه…»
کوک با صدای بم و کشدار جواب داد:
«ساکت شو… فقط حس کن.»
انگشتاش نرم روی همون قسمت حساس حرکت میکرد.
پارچه شلوار ات کمکم خیس شده بود. داغی تنش بالا رفته بود.
ات جیغمانند نفس کشید و لبشو گاز گرفت.
«خواهش میکنم… نکن…»
کوک خم شد، لبهاشو طولانی گذاشت روی لبای ات.
مکیدنش طولانی، عمیق… تا جایی که ات دیگه نتونست مقاومت کنه.
بدنش شُل شد، دستاش بیاختیار مچ کوک رو گرفت.
کوک بین بوسه گفت:
«میبینی؟ تنت منو میخواد… داری خیس میشی ات…»
ات با شرم و نفسهای بریده جواب داد:
«نمیخوام… نمیخوام اینجوری باشه…»
کوک خندۀ کوتاهی کرد، پیشونیشو گذاشت رو شونهی ات:
«باشه… بهت قول میدم بیشتر از این جلو نرم. فقط… بزار نوازشت کنم. همین.»
ولی انگشتاش همچنان آروم بین پاش حرکت میکردن، فقط مالیدن، بدون اینکه جلوتر بره.
ات با صورت خیس از اشک و عرق، سرشو عقب داد. نفسهاش مثل ناله بیرون میاومد…
و پشت سر هم پیامهای مینا رو ندیده میگرفت.
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟒
ات رو تخت نشسته بود، نفسهاش نامنظم، دستاش میلرزید.
کوک آروم سرشو از روی سینۀ ات برداشت و نگاهش کرد. لبخند محوی زد، صدایی آروم و خفه توی اتاق پیچید:
«پاها رو باز کن…»
ات قفل شد. گونههاش سرخ مثل آتیش.
«نـ… نمیتونم…»
انگشت کوک روی ران ات نشست، نرم فشار داد. نگاهش پر از جدیت بود.
ات ناخواسته پاهاشو یه کم از هم باز کرد. همون لحظه گوشیاش رو تخت لرزید. مینا پشت سر هم پیام میداد:
«ات؟ جواب بده… کجایی لعنتی؟»
ولی کوک گوشی رو برداشت، پرت کرد کنار.
«هیچ پیامی رو جواب نمیدی. الان فقط مال منی.»
دستش سر خورد بالا… رفت بین پاهای ات. ات نفسش برید.
چشمهاشو بست، صدای لرزونش پیچید:
«کوک… نـ… نه…»
کوک با صدای بم و کشدار جواب داد:
«ساکت شو… فقط حس کن.»
انگشتاش نرم روی همون قسمت حساس حرکت میکرد.
پارچه شلوار ات کمکم خیس شده بود. داغی تنش بالا رفته بود.
ات جیغمانند نفس کشید و لبشو گاز گرفت.
«خواهش میکنم… نکن…»
کوک خم شد، لبهاشو طولانی گذاشت روی لبای ات.
مکیدنش طولانی، عمیق… تا جایی که ات دیگه نتونست مقاومت کنه.
بدنش شُل شد، دستاش بیاختیار مچ کوک رو گرفت.
کوک بین بوسه گفت:
«میبینی؟ تنت منو میخواد… داری خیس میشی ات…»
ات با شرم و نفسهای بریده جواب داد:
«نمیخوام… نمیخوام اینجوری باشه…»
کوک خندۀ کوتاهی کرد، پیشونیشو گذاشت رو شونهی ات:
«باشه… بهت قول میدم بیشتر از این جلو نرم. فقط… بزار نوازشت کنم. همین.»
ولی انگشتاش همچنان آروم بین پاش حرکت میکردن، فقط مالیدن، بدون اینکه جلوتر بره.
ات با صورت خیس از اشک و عرق، سرشو عقب داد. نفسهاش مثل ناله بیرون میاومد…
و پشت سر هم پیامهای مینا رو ندیده میگرفت.
- ۶۴۵
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط