p
p.6
دختر چشماش رو بست و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه...
- بگو..... انقدر زود فراموش کردی...
پسر اتم کرد و با عصبانیت گفت...
ات عصبی شد...
- فکر میکنی فراموشت کردم؟ تو این همه مدت که نبودی دل تنگت بودم...
هر لحظه آرزو میکردم کنارم باشی..
ولی نبودی.. در به در دنبالت گشتم... نبودی....
بعد امکه پیدات شد انگار منی وجود نداشتم..
انگار من دوست دخترت نبودم و هیچ وقت تاحالا منو ندیدی..
"دختر همه حرفاش رو با گریه و کمی بلند گفت*
پسر حالت سردش از بین رفت..
- منفراموشت نکردم... وقتی دیدمت فکر کردم یا فراموشم کردی یا عاشقشم نیستی.. به خاطر همین سرد رفتار کردم..
اخمای دختر تو هم رفت
- فکر کردی من احمقم که باور کنم؟
پسر دستی روی شونه ی ات گذاشت...
- قسممیخورم هنوز عاشقتم....
دخترپوزخندی از درد زد...
-عشق؟ تو اصلا چیزی از عاشقی میدونی؟
گفت و با کف دست راستش، به سینه پسر زد...
- نه.. فقط تو میدونی.. فکر کردی من خوشم میومد باهات حرف نزنم؟
- منظورت چیه؟
- خودت خوب میدونی.. مادر وپدرت مانع عشق ما شدن...
- آره.. ولی توپای عشقت نموندی و رهام کردی
-من چاره ای نداشتم.. پدرت منو تهدید کرد...
دختر با تعجب نگاه کرد...
-ت..تهدید؟ چه تهدیدی؟
- گفت اگر باهات باشم... تورو زندانی میکنه... من به خاطر تو اینکارو کردم، میدونستم میخوای خواننده بشی... به خاطر همین نمیخواستم داخل خونه زندانی بشی...
دختر دلش لرزید...
- جدی هستی؟
- آره ....
دختر با تعجبنگاه میکرد
-خب مادمازل من... نظرت چیه یه داستان جدید رو شروع کنیم.. هوم؟
دختر فقطنگاه کرد...
-من....
- بگوپرنسس.. از کلمه ها استفاده کن..
- قبول میکنم....
جونگکوک نیشخند زد و دختر رو داخل بغلش کشید و تا همیشه ... تا آخر دنیا... عاشق معشوقه خودش موند...
the end
دختر چشماش رو بست و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه...
- بگو..... انقدر زود فراموش کردی...
پسر اتم کرد و با عصبانیت گفت...
ات عصبی شد...
- فکر میکنی فراموشت کردم؟ تو این همه مدت که نبودی دل تنگت بودم...
هر لحظه آرزو میکردم کنارم باشی..
ولی نبودی.. در به در دنبالت گشتم... نبودی....
بعد امکه پیدات شد انگار منی وجود نداشتم..
انگار من دوست دخترت نبودم و هیچ وقت تاحالا منو ندیدی..
"دختر همه حرفاش رو با گریه و کمی بلند گفت*
پسر حالت سردش از بین رفت..
- منفراموشت نکردم... وقتی دیدمت فکر کردم یا فراموشم کردی یا عاشقشم نیستی.. به خاطر همین سرد رفتار کردم..
اخمای دختر تو هم رفت
- فکر کردی من احمقم که باور کنم؟
پسر دستی روی شونه ی ات گذاشت...
- قسممیخورم هنوز عاشقتم....
دخترپوزخندی از درد زد...
-عشق؟ تو اصلا چیزی از عاشقی میدونی؟
گفت و با کف دست راستش، به سینه پسر زد...
- نه.. فقط تو میدونی.. فکر کردی من خوشم میومد باهات حرف نزنم؟
- منظورت چیه؟
- خودت خوب میدونی.. مادر وپدرت مانع عشق ما شدن...
- آره.. ولی توپای عشقت نموندی و رهام کردی
-من چاره ای نداشتم.. پدرت منو تهدید کرد...
دختر با تعجب نگاه کرد...
-ت..تهدید؟ چه تهدیدی؟
- گفت اگر باهات باشم... تورو زندانی میکنه... من به خاطر تو اینکارو کردم، میدونستم میخوای خواننده بشی... به خاطر همین نمیخواستم داخل خونه زندانی بشی...
دختر دلش لرزید...
- جدی هستی؟
- آره ....
دختر با تعجبنگاه میکرد
-خب مادمازل من... نظرت چیه یه داستان جدید رو شروع کنیم.. هوم؟
دختر فقطنگاه کرد...
-من....
- بگوپرنسس.. از کلمه ها استفاده کن..
- قبول میکنم....
جونگکوک نیشخند زد و دختر رو داخل بغلش کشید و تا همیشه ... تا آخر دنیا... عاشق معشوقه خودش موند...
the end
- ۱۳.۶k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط