رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۱۲۶
#ماهور
ی نگاه کامل ب خودم کردم..ب نظر خودم ک خوب شده بودم..لباس مشکی بلند دکلته..ک شونه های برهنمو توی دید میزاشت..جلوی موهامو کمی چتری زده بودم ک خیلی ب صورتم میومد و چهرمو بیبی فیس کرده بود.پشت موهام هم فر درشت بود ک خدا دادی بود و نیاز ب هیچ دستگاعی نبود تا فرشه..آرایشم هم ملیح بود..درکل خودم ک رازی بود..
لبخند جذابی زدم و ب سمتشون رفتم..طوری راه میرفتم ک انگار اصلا حواسم بهشون نیست کنار میز رفتم مثل همیشه دستم رفت سمت بستی ولی پشیمون شدو برگشت چون مغزم فرمان داده بود لباس جانان جووون سفیده و خیلی خوبع کمی با شراب قرمز رنگ بگیرع..(عی شیطون)..ما اینیم دیگع..
گوشیمو زیر گوشم گذاشتم و شروع کردم با مخاطب نداشتم صحبت کردن..به سمت اون ابلیس رفتم و با ی برخورد بسیارررر یهوهییی(آرع جان عمت) لیوان شرابو روی پیراهن سفید زیباش ریختم..
ابلیس:اووه خدای من
با چهره بسیار مظلوم بهش نگاه کردم و گفتم:وای خیلی متاسفم بزارین تمیزش کنم..
و خواستم دستمو بزارم روی لباسش ک گفت:
-نه نه نمیخواد خودم تمیزش میکنم
ب آراز نگاه کردم ک با لبخند نگام میکرد..عا ک اینطور آقا خوشش اومد وایسا بزار کاری کنم بیشتر خوش بگذره..
خودمو خیلی مضطرب و پشیمون نشون دادم و مثل از کاری ک کردم خیلی ناراحتم دستمو جلو بردم و گفتم:
-نه تروخدا بزارید براتون تمیز کنم اینجور ک نمیشه
و از اونجایی که هردو دستم پرو بود..خواستم لباسو تمیز کنم ک با تمام دقتم با همون دستم ک لیوان شراب بودرو روی پیراهن خوشگل آقا آراز ریختم..اون باشه ک دیگه ب من از این لبخند خوشگله نزنه..
اینبار نگاه نگران ب آراز نگاه کردم و گفتم:وای من چیکار کردم
خیلی متاسفم
آراز دستی ب پیراهنش کشید و گفت:
-موردی نیست خانوم میتونید تشریف فرماشید ما خودمون درستش میکنین
عه ک درستش میکنی حیف یعنی حیف شرابه تموم شد وگرنه ی تشریف فرمایی میکردمت هی یعنی هی اگه دستم بود همین لیوانو توی سرت میشکستم...
سرمو ب نشونه باشه تکون دادم و لیوانو جلوش گرفتم
ک با تعحب نگام کرد ک گفتم:
-حداقل میرین شست وشو اینم ببرین بشورین
و بعد لیوانو ب دستش دادم و رفتم سمت میز و چون وقتی عصبی میشم یا ناراحت باید بخورم پس بستنی رو گرفتم و با حرص قاشقو تو دهنم فرو کردم...
همینطور ک قاشق هارو پی در پی توی دهنم فرو میکردم با شنیدن صدای بلندگو توجه همه جلب شد
با دیدن آراز ک دستش میکروفن بود تعجب کردم..
تعجب نداره که حتما میخواد آرزوی خوشبختی کنه براشون او چه باکلاس بابا باکلاس نکن..
آراز:هی دختری ک داری با حرص بستنی میخوری
چیع!!این چیع میگه!؟ ب دور برم نگاه کردم من فقط بودم ک بستنی میخوردم بقیه هم بودن اما نه با حرص..وایسا بینم نکنه میخواد ازیتم کنه عوضی جشنو ب شوخی گرفته روانی..
پارت ۱۲۶
#ماهور
ی نگاه کامل ب خودم کردم..ب نظر خودم ک خوب شده بودم..لباس مشکی بلند دکلته..ک شونه های برهنمو توی دید میزاشت..جلوی موهامو کمی چتری زده بودم ک خیلی ب صورتم میومد و چهرمو بیبی فیس کرده بود.پشت موهام هم فر درشت بود ک خدا دادی بود و نیاز ب هیچ دستگاعی نبود تا فرشه..آرایشم هم ملیح بود..درکل خودم ک رازی بود..
لبخند جذابی زدم و ب سمتشون رفتم..طوری راه میرفتم ک انگار اصلا حواسم بهشون نیست کنار میز رفتم مثل همیشه دستم رفت سمت بستی ولی پشیمون شدو برگشت چون مغزم فرمان داده بود لباس جانان جووون سفیده و خیلی خوبع کمی با شراب قرمز رنگ بگیرع..(عی شیطون)..ما اینیم دیگع..
گوشیمو زیر گوشم گذاشتم و شروع کردم با مخاطب نداشتم صحبت کردن..به سمت اون ابلیس رفتم و با ی برخورد بسیارررر یهوهییی(آرع جان عمت) لیوان شرابو روی پیراهن سفید زیباش ریختم..
ابلیس:اووه خدای من
با چهره بسیار مظلوم بهش نگاه کردم و گفتم:وای خیلی متاسفم بزارین تمیزش کنم..
و خواستم دستمو بزارم روی لباسش ک گفت:
-نه نه نمیخواد خودم تمیزش میکنم
ب آراز نگاه کردم ک با لبخند نگام میکرد..عا ک اینطور آقا خوشش اومد وایسا بزار کاری کنم بیشتر خوش بگذره..
خودمو خیلی مضطرب و پشیمون نشون دادم و مثل از کاری ک کردم خیلی ناراحتم دستمو جلو بردم و گفتم:
-نه تروخدا بزارید براتون تمیز کنم اینجور ک نمیشه
و از اونجایی که هردو دستم پرو بود..خواستم لباسو تمیز کنم ک با تمام دقتم با همون دستم ک لیوان شراب بودرو روی پیراهن خوشگل آقا آراز ریختم..اون باشه ک دیگه ب من از این لبخند خوشگله نزنه..
اینبار نگاه نگران ب آراز نگاه کردم و گفتم:وای من چیکار کردم
خیلی متاسفم
آراز دستی ب پیراهنش کشید و گفت:
-موردی نیست خانوم میتونید تشریف فرماشید ما خودمون درستش میکنین
عه ک درستش میکنی حیف یعنی حیف شرابه تموم شد وگرنه ی تشریف فرمایی میکردمت هی یعنی هی اگه دستم بود همین لیوانو توی سرت میشکستم...
سرمو ب نشونه باشه تکون دادم و لیوانو جلوش گرفتم
ک با تعحب نگام کرد ک گفتم:
-حداقل میرین شست وشو اینم ببرین بشورین
و بعد لیوانو ب دستش دادم و رفتم سمت میز و چون وقتی عصبی میشم یا ناراحت باید بخورم پس بستنی رو گرفتم و با حرص قاشقو تو دهنم فرو کردم...
همینطور ک قاشق هارو پی در پی توی دهنم فرو میکردم با شنیدن صدای بلندگو توجه همه جلب شد
با دیدن آراز ک دستش میکروفن بود تعجب کردم..
تعجب نداره که حتما میخواد آرزوی خوشبختی کنه براشون او چه باکلاس بابا باکلاس نکن..
آراز:هی دختری ک داری با حرص بستنی میخوری
چیع!!این چیع میگه!؟ ب دور برم نگاه کردم من فقط بودم ک بستنی میخوردم بقیه هم بودن اما نه با حرص..وایسا بینم نکنه میخواد ازیتم کنه عوضی جشنو ب شوخی گرفته روانی..
۹.۸k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.