رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۲۷
با بت بستنی رو روی میز گذاشتم دو دل بودم ک برم روی صحنه یا ن..اما باید می رفتم اینجوری این اسکل جشن خواهرمو خراب میکنه با عصبانیت روی صحنه رفتم و نزدیکش شدم و با حرص گفتم:بهتر این مسخره بازی رو تموم کنی بخاطر ی شوخیو کل کل جشنو خراب نکن..
میکروفنو دسته ی پسره داد و با اخم دستمو گرفت وبا صدای بلندی گفت:
-من هیچوقت جشن داداشمو خراب نمیکنم و از همه مهم تر اینکار من شوخی نیست
کل باغ غرق سکوت بود و درحال گوش دادن مکالمه ما دوتا بودن روم نمیشود ب نور و آدین نگاه کنم احساس میکردم دارم جشن ازوداجشونو خراب میکنم
با دست آزادم مچ دستی ک با اون دستمو گرفته بود رو گرفتم و آروم گفتم:آراز تمومش کن انگار امشب پرخوری کردی
باهمون تن صدا بلند گفت:تو فکر میکنی من مستم
عصابم دیگه خورد شده بود ک بلند گفتم:
-نه اینجور معلومه مست نیستی تو مریضی بخاطر ی کل کل داری جشنو خراب میکنی تو روانی
سرشو تکون داد و دستم ک توی دستش بودو روی قلبش گذاشت وفریاد زد:آره من روانیم روانی تو..من روانی عاشق تو شدم میفهمی
حتا قلبمم روانی شده از دستت هی خودشو ب درو دیوار میزنه..آره
من روانیم ک هرکاری میکردم تا بهت بگم چ احساسی دارم برعکسش ب کل کلو شوخیو دعوا ختم میشد..حتا همین الان که روی صحنه ایم تدارک دیده بودم با آدینو نور صحبت کرده بودم تا احساساتمو بهت بگم اما تو..اما تو میگی این مسخره بازی رو تموم کنم..آره تو راست میگی من انقدر روانیم ک تو بجای اینکه بفهمی احساساتمو فکر کردی روانیم..
خیره ب نگاه آبیش بودم چون جز دیدن چشماش کاری نمیتونستم کنم انگار خون توی بدنم یخ کرده بود.
چشماشو بست، چشمامو بستم ضربان قلبشو زیر دستام ب خوبی احساس میکردم و نمیدونم چرا با هرتپیدن اون قلب صورت من خیس از اشک میشد..چشمامو آروم باز کردم و ب اون نگاه آبی خیره شدم ک گفت:
-حسش کردی؟..این قلب روانی فقط واسه وجود تو میتپه
چشمامو ب نشونه آره بستمو باز کردم ک دستمو ول کرد و روی ی زانوی پاش نشست و از توی جیب کتش جعبه ای بیرون اورد و روبه من گرفتو گفت:
-ماهور با من ازدواج میکنی؟
با دیدن حلقه شوکه شدم نمیدونستم باید چی بگم..چیکار کنم..
دستمو روی گونه های خیسم کشیدم ک روبه بابام کردوگفت:
- بابا جون ن یعنی آقای آریانی اجازه هست دخترتونو ازتون خواستگاری کنم
بابا خنده ای کرد و گفت: البته
وبعد بهم نگاه کردوبا لحن بامزه ای ک دلم غش رفت واسش گفت:ماهور ب خدا باید سرسفر عقد انقدر منتظرم بزاری ن الان ی بله رو بگو دیگه
دلم میخواست ازیتش کنم ولی الان نه سر سفر عقد بهترع
لبخند حذابی زدم و با تموم عشقم ب چشماش نگاه کردم و گفتم:
-بله باهات ازدواج میکنم
بلند شد و حلقه رو توی انگشتم فرو کرد و بعد آروم بغلم کرد ک زیر گوشش گفتم:منم دوست دارم
پارت۱۲۷
با بت بستنی رو روی میز گذاشتم دو دل بودم ک برم روی صحنه یا ن..اما باید می رفتم اینجوری این اسکل جشن خواهرمو خراب میکنه با عصبانیت روی صحنه رفتم و نزدیکش شدم و با حرص گفتم:بهتر این مسخره بازی رو تموم کنی بخاطر ی شوخیو کل کل جشنو خراب نکن..
میکروفنو دسته ی پسره داد و با اخم دستمو گرفت وبا صدای بلندی گفت:
-من هیچوقت جشن داداشمو خراب نمیکنم و از همه مهم تر اینکار من شوخی نیست
کل باغ غرق سکوت بود و درحال گوش دادن مکالمه ما دوتا بودن روم نمیشود ب نور و آدین نگاه کنم احساس میکردم دارم جشن ازوداجشونو خراب میکنم
با دست آزادم مچ دستی ک با اون دستمو گرفته بود رو گرفتم و آروم گفتم:آراز تمومش کن انگار امشب پرخوری کردی
باهمون تن صدا بلند گفت:تو فکر میکنی من مستم
عصابم دیگه خورد شده بود ک بلند گفتم:
-نه اینجور معلومه مست نیستی تو مریضی بخاطر ی کل کل داری جشنو خراب میکنی تو روانی
سرشو تکون داد و دستم ک توی دستش بودو روی قلبش گذاشت وفریاد زد:آره من روانیم روانی تو..من روانی عاشق تو شدم میفهمی
حتا قلبمم روانی شده از دستت هی خودشو ب درو دیوار میزنه..آره
من روانیم ک هرکاری میکردم تا بهت بگم چ احساسی دارم برعکسش ب کل کلو شوخیو دعوا ختم میشد..حتا همین الان که روی صحنه ایم تدارک دیده بودم با آدینو نور صحبت کرده بودم تا احساساتمو بهت بگم اما تو..اما تو میگی این مسخره بازی رو تموم کنم..آره تو راست میگی من انقدر روانیم ک تو بجای اینکه بفهمی احساساتمو فکر کردی روانیم..
خیره ب نگاه آبیش بودم چون جز دیدن چشماش کاری نمیتونستم کنم انگار خون توی بدنم یخ کرده بود.
چشماشو بست، چشمامو بستم ضربان قلبشو زیر دستام ب خوبی احساس میکردم و نمیدونم چرا با هرتپیدن اون قلب صورت من خیس از اشک میشد..چشمامو آروم باز کردم و ب اون نگاه آبی خیره شدم ک گفت:
-حسش کردی؟..این قلب روانی فقط واسه وجود تو میتپه
چشمامو ب نشونه آره بستمو باز کردم ک دستمو ول کرد و روی ی زانوی پاش نشست و از توی جیب کتش جعبه ای بیرون اورد و روبه من گرفتو گفت:
-ماهور با من ازدواج میکنی؟
با دیدن حلقه شوکه شدم نمیدونستم باید چی بگم..چیکار کنم..
دستمو روی گونه های خیسم کشیدم ک روبه بابام کردوگفت:
- بابا جون ن یعنی آقای آریانی اجازه هست دخترتونو ازتون خواستگاری کنم
بابا خنده ای کرد و گفت: البته
وبعد بهم نگاه کردوبا لحن بامزه ای ک دلم غش رفت واسش گفت:ماهور ب خدا باید سرسفر عقد انقدر منتظرم بزاری ن الان ی بله رو بگو دیگه
دلم میخواست ازیتش کنم ولی الان نه سر سفر عقد بهترع
لبخند حذابی زدم و با تموم عشقم ب چشماش نگاه کردم و گفتم:
-بله باهات ازدواج میکنم
بلند شد و حلقه رو توی انگشتم فرو کرد و بعد آروم بغلم کرد ک زیر گوشش گفتم:منم دوست دارم
۱۸.۰k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.