رمان همزاد

رمان همزاد
پارت۱۲۴
#آدین

قلبم توی سینم آرومو قرار نداشت و هر لحظه میخواست بیاد بیرون ب فیلم بردار نگاه کردم و با بی صبری گفتم:
-آقا نیما پس چرا نمیاد..
لبخندی زد و گفت:نگران نباشید میاد
آهی کشیدم و ب اطرافم نگاه کردم تعدادی از مردم وایستاده بودن تا با من عروس خانومو ببینن..با شنیدن صدای بوق ماشین سرمو برگردوندم و با دیدن دوتا داداشای افشار لبخندی زدم..
آرازو اشکان از ماشین پیاده شدن و همینطور ک ب سمتم میومدن دست میزدن..
اشکان:به آقا دامادو نگاه
آراز:میگم اشکان آدینو بجای دخترا بدوزدیم چی؟
خنده ای کردم و با حساسیت دستی ب کتم زدم و گفتم:
-واقعا بچه ها خوب شدم؟
اشکان:هی بدک نی
با نگانی گفتم:جدا؟؟اگه خوب نیس برم سریع ی کتو شلوار دیگه ب پوشم ی ست دیگع هم خ
آراز پرید وسعت حرفم و گفت:
-عالی شدی داداش دست همه دامادو رو از پشت بستی
نیشم باز شد ک با شنیدن صدای زنی ک صدام میکرد سرمو برگردوندم وخشکم زد..
فوق العاده شده بود..ب سمتش رفتم و دسته گل رو بهش دادم لبخندی زد و سرشو انداخت پایین..قلبم تحمل این همه خوشی رو نداشت متمعن بودم هر لحظه میخواست از جاش در بیاد
آروم دستمو دورش حلقه کردم و توی آغوشم کشیدمش..و زیر گوشش گفتم:فوق العاده شدی مرسی ک هستی ضربانم
ازهم جدا شدیم ک آروم گونمو بوسید ک جیغ دخترا بلند شد و همه دست زدن..
دستشو گرفتم و ب سمت ماشین بردمو درو براش باز کردم و سوارش کردم..خواستم سوار ماشین بشم ک آراز و اشکان برام لایک فرستادن لبخندی بهشون زدم و سوار ماشین شدم..
بهش نگاه کردم چشمای سبزش میدرخشید..
اسمشو صدا زدم ک آروم جانمی گفت ک گفتم:
-جانت بی بلا..حرف بزن دوست دارم صداتو بشنم
خنده ی ریزی کرد ک گفتم:بخند خانوم بخند ک دل آدینو بردی
خندش بلند شد چقدر خنده زیباش میکرد..
ماشینو روشن کردم و ب آینه نگاه کردم اشکانو آدرینا تو ی ماشین بودن و آرازو ماهور تو ی ماشین دیگه...صدای آهنگو زیاد کردم ک صدای پویان مختاری توی ماشین پخش شد

*امشب عروسیمونه میخوایم بریم ب خونه*

*اونی ک من میخواستم همینجا روبه رومو*

*چی بهتر از این آخه که اومدی تو دنیام*

*دیگه تا دنیا دنیاست کسی جز تو نمیخوام*

*امشب عجب حال خوبی دارم تو هستی پیشم آرزویی ندارم*

*ی جوری عاشقتم نمیشه ی لحظه*

*اسم قشنگتو رو لبام نیارم*
#پویان_مختاری_عروسی

با آهنگ همراهی میکردمو میخوندم و با دستم بهش نشوت میدادم*که وقتی تو هستی هیچ آرزویی ندارم*

همچی خوب پیش میرفت رفتیم آتلیه و عکسامونو گرفتیم و البته اون چهارتا هم ب عنوان ساقدوش همراهمون بودنو عکسو فیلم گرفتیم..وارد باغ شدیم البته باغ پشتی..باغی ک اولین بار نور رو
هردومون با دیدن درخت بید ک خیلی زیبا تزیین شده لبخند رو لبامون اومد..میزو صندلیمون کنار درخت بید بود..
دیدگاه ها (۳)

رمان همزادپارت۱۲۵ #نوربا دیدن باغ لبخند رو لبام اومد باغ خیل...

رمان همزادپارت ۱۲۶ #ماهوری نگاه کامل ب خودم کردم..ب نظر خودم...

رمان همزادپارت۱۲۳همه دورهم نشسته بودیم و داشتیم چای و شیرینی...

رمان همزادپارت۱۲۲با شیطنت گفتم:حالا میتونی کمکم کنی.با تعجب ...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال! تو تاکسی، روی صندلی جلو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط