پارت ۵۳ : جونگ کوک بعد چند دقیقه دست داد.
پارت ۵۳ : جونگ کوک بعد چند دقیقه دست داد.
هم دیگ رو بغل کردن .از هم جدا شدن . لبخندی زدم و گفتم : جیمین و جونگ کوک من برای تولد وی برنامه هایی دارم جونگ کوک : خب ما هم داریم میخوام تولد وی رو کنار دریا بگذرونیم من : خوبم هست کی بریم جیمین : شنبه خوبه من : یعنی سه روز بعد جونگ کوک : آره من : به وی نگید باشه جیمین : باشه ولی تو مگه با ما نمیای من : کجا جیمین : خونه ما من : آهان نه برم خونه بخوابم انرژیم تموم شد چقدر آشتی دادنتون سخته . خندیدن .
رفتم خونه و کاپشن و در آوردم و روی تخت انداختم .
اینقدر خسته بودم که یادم رفت درو پشت خودم ببندم .
دراز کشیدم رو تخت .
داشتم سقف اتاق رو. نگا میکردم . شبیه کهکشان شده بود .
برق ها اومد .
بلند شدم و رفتم همه ی برق ها رو خاموش کردم .
دوباره رو تخت دراز کشیدم و دوباره سقف رو نگا کردم .
آبی شده بود . آهنگ tomorrow از بی تی اس تو مغزم افتاده بود مخصوصا جایی که وی میخونه .
تیکه ای که وی میخونه رو خوندم . به سمت چپ غلتی زدم و پاهامو تو خودم جمع کردم و خودمو بغل کردم .
دقایقی نگذشت که خوابم برد .
صبح بیدار شدم . چشمامو باز کردم . گیر کرده بودم .
دو تا دست دور شکمم حلقه شده بود و چونشو روی شانه راستم گذاشته بود . وی بود . بعد پنج دقیقه گفت : ببخشید که دیروز پیشت نموندم . چیزی نگفتم .
هر کاری کردم که دستش و باز کنم نمی شد .
بعد چند دقیقه دستاشو ول کرد . غلتی خوردم .
روبه روش بودم . بعد چند ثانیه چشماش رو باز کرد .
توی چشاش غرق شدم . پر از پر های سیاه که رو هوا بودن و
کلاغی در چشماش پرواز میکرد و آرزوی مرگی داشت .
به خودم اومدم . دست راستشو پشت سرم گذاشت و منو بغل کرد . بوی عطرش خیلی خوب بود .
توی بغلش آروم گرفتم . بعد چند دقیقه خنده کوچیکی زد و گفت : چرا دیشب درو باز گذاشتی . ای وای یادم اومد که درو باز گذاشتم . از بغلش بیرون اومدم . دوباره چشماش و نگا کردم . لبخندی زد و گفت : دیشب تو خواب آهنگ tomorrow رو خوندی من : من ؟؟؟؟؟؟؟؟ وی : آره .
رو تخت نشستم . بلند شد و رفت بیرون .
چرا رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم . بلند شدم و رفتم صورتم و شوستم و اومدم بیرون .
ساعت نه بود . اشتها نداشتم چیزی بخورم . وی سوپ رو گرم کرد و آورد جلوم . بلند شدم و گفتم : وی ممنون ولی من گشنم نیست .
مچ دست راستمو گرفت و منو سمت خودش برد .
دوتا دستام و روی شونه هاش گذاشتم و گفتم : نمیشه وی : مگه من از تو اجازه گرفتم من : خب ........ نه وی : پس بزار کارم و بکنم .
تا اومدم چیزی بگم لباشو چسبوند رو لبم . یک لحظه ازم جدا شد و گفت : نایکا اگه تحریک بشم ......... حرفشو ادامه نداد .
من : اهمیت نمیدم وی : نایکا برای خودت میگم من : شروع کردی باید تمومش کنی . دوباره لباشو چسبوند رو لبم لبامو میمکید . یک لحظه چشمام سیاهی رفت . سریع ازش جدا شدم .
هم دیگ رو بغل کردن .از هم جدا شدن . لبخندی زدم و گفتم : جیمین و جونگ کوک من برای تولد وی برنامه هایی دارم جونگ کوک : خب ما هم داریم میخوام تولد وی رو کنار دریا بگذرونیم من : خوبم هست کی بریم جیمین : شنبه خوبه من : یعنی سه روز بعد جونگ کوک : آره من : به وی نگید باشه جیمین : باشه ولی تو مگه با ما نمیای من : کجا جیمین : خونه ما من : آهان نه برم خونه بخوابم انرژیم تموم شد چقدر آشتی دادنتون سخته . خندیدن .
رفتم خونه و کاپشن و در آوردم و روی تخت انداختم .
اینقدر خسته بودم که یادم رفت درو پشت خودم ببندم .
دراز کشیدم رو تخت .
داشتم سقف اتاق رو. نگا میکردم . شبیه کهکشان شده بود .
برق ها اومد .
بلند شدم و رفتم همه ی برق ها رو خاموش کردم .
دوباره رو تخت دراز کشیدم و دوباره سقف رو نگا کردم .
آبی شده بود . آهنگ tomorrow از بی تی اس تو مغزم افتاده بود مخصوصا جایی که وی میخونه .
تیکه ای که وی میخونه رو خوندم . به سمت چپ غلتی زدم و پاهامو تو خودم جمع کردم و خودمو بغل کردم .
دقایقی نگذشت که خوابم برد .
صبح بیدار شدم . چشمامو باز کردم . گیر کرده بودم .
دو تا دست دور شکمم حلقه شده بود و چونشو روی شانه راستم گذاشته بود . وی بود . بعد پنج دقیقه گفت : ببخشید که دیروز پیشت نموندم . چیزی نگفتم .
هر کاری کردم که دستش و باز کنم نمی شد .
بعد چند دقیقه دستاشو ول کرد . غلتی خوردم .
روبه روش بودم . بعد چند ثانیه چشماش رو باز کرد .
توی چشاش غرق شدم . پر از پر های سیاه که رو هوا بودن و
کلاغی در چشماش پرواز میکرد و آرزوی مرگی داشت .
به خودم اومدم . دست راستشو پشت سرم گذاشت و منو بغل کرد . بوی عطرش خیلی خوب بود .
توی بغلش آروم گرفتم . بعد چند دقیقه خنده کوچیکی زد و گفت : چرا دیشب درو باز گذاشتی . ای وای یادم اومد که درو باز گذاشتم . از بغلش بیرون اومدم . دوباره چشماش و نگا کردم . لبخندی زد و گفت : دیشب تو خواب آهنگ tomorrow رو خوندی من : من ؟؟؟؟؟؟؟؟ وی : آره .
رو تخت نشستم . بلند شد و رفت بیرون .
چرا رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم . بلند شدم و رفتم صورتم و شوستم و اومدم بیرون .
ساعت نه بود . اشتها نداشتم چیزی بخورم . وی سوپ رو گرم کرد و آورد جلوم . بلند شدم و گفتم : وی ممنون ولی من گشنم نیست .
مچ دست راستمو گرفت و منو سمت خودش برد .
دوتا دستام و روی شونه هاش گذاشتم و گفتم : نمیشه وی : مگه من از تو اجازه گرفتم من : خب ........ نه وی : پس بزار کارم و بکنم .
تا اومدم چیزی بگم لباشو چسبوند رو لبم . یک لحظه ازم جدا شد و گفت : نایکا اگه تحریک بشم ......... حرفشو ادامه نداد .
من : اهمیت نمیدم وی : نایکا برای خودت میگم من : شروع کردی باید تمومش کنی . دوباره لباشو چسبوند رو لبم لبامو میمکید . یک لحظه چشمام سیاهی رفت . سریع ازش جدا شدم .
۶۹.۴k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.