پارت ۵۱ :
پارت ۵۱ :
( خودم )
گوشیم زنگ خورد .قبل از اینکه وی بلند شه سریع رفتم تو اتاق که گوشیمو بردارم . روی صفحه گوشیو نگا کردم . شماره ناشناس بود .
جواب دادم : بله بفرمائید مامان : سلام خوبی من : اووووو چه عجب بعد پنج سال دوباره یک زنگی به ما زدید مامان : فقط میخواستم بگم که دوباره ازدواج کردم مرد پولداری هست تو ام بیا پیش من زندگی کن .
وقتی اینو گفت اشک تو چشمام جمع شد و وی هم جلوم بود .
گفتم : نه من خودم خونه دارم نمیخوام با یه زن و مرد غریبه زندگی کنم .
بدون اینکه گوش بدم چی میگه گوشی رو پرت کردم رو تخت و نشستم و دستام و دور پاهام قلاب کردم و شروع به گریه کردم .
( وی )
نمی فهمیدم چی شده .
رو به روش نشستم و دوتا دستام و روی بازوش کشیدم .
سرشو بالا آورد . آروم گفتم : چی شده که اینقدر حالت بد شد هیچی نمی گفت . دوست نداشتم حال بدش رو ببینم .
بلند شدم و بلندش کردم و بردمش آشپز خونه .
رو صندلی نشوندمش .
رفتم شیر گرم کردم و تو یک لیوان ریختم و دادم دستش . کنارش نشستم .
گفتم : بهتری . لبخند کجی زد و گفت : با اون خبری که من شنیدم قلبم سیاه شد. دست هامو رو میز گذاشتم و گفتم : منظورت از این حرف چیه ؟؟؟؟؟؟ نایکا : طولانیه من : من که هستم پس همه رو برام بگو نایکا : خب ........... م من وقتی دنیا اومدم مامان و بابام مشکل داشتن وقتی من کلاس اول بودم مامان و بابام از هم جدا شدن و من با آنیکا زندگی کردم یعنی خواهر و مادر جعلی کلاس چهارم بودم رفتیم اسکاتلند و الان پنج ساله که کره ام من : پس برای همینه که خیلی اذیت شدی نایکا : خب دلیل دیگه هم داره مامانم همیشه دعوام میکرد من دخترش بودم ولی اصلاً .......... گریه اش گرفت و با گریه گفت : ولی اصلاً با من درست رفتار نمی کرد انگار که خدمتکار بودم .
بغلش کردم . توی بغلم گریه میکرد . محکم بغلش کردم و گفتم : به گذشتت نگا نکن به این نگا کن که من پیشتم .
لبخندی زد و آروم شد .
( خودم )
بلند شدم و رفتم رو مبل نشستم . ساعت چهار و بیست و پنج بود .
چشمام گرم شد و خوابم برد .
بیدار شدم . خونه خیلی ساکت بود رفتم حموم اومدم ساعت و نگا کردم شیش بود . یک سئوال چرا چراغ ها خاموشه رفتم روشن کنم که دیدیم به به برق رفته .رفتم یک نیم تنه سیاه آستین بلند گشاد پوشیدم با یک شلوار سیاه گرم . تو اتاق بودم . جلو میز آرایش نشستم .موهام و خشک کردم .
یک رژ لب قرمز خیلی کم زدم به لبام . واو چقدر تغییر کردم .
رفتم که پنجره رو ببندم که ماشینی رو دیدم که بوغ میزد .
هوا خیلی سرد بود .
رفتم کاپشن سیاه ام رو برداشتم و پوشیدم . رفتم پایین .
سوار ماشین شدم . جین و جیهوپ بودن . جیهوپ اون پشت بود . برگشتم و نگاش کردم و گفتم : جیهووووووووووپ جیهوپ : هوم ؟ من : چرا به من نگفتید که جیمین و کوکی باهم دعوا کردن جیهوپ : خب میخواستیم بگیم ولی ........
( خودم )
گوشیم زنگ خورد .قبل از اینکه وی بلند شه سریع رفتم تو اتاق که گوشیمو بردارم . روی صفحه گوشیو نگا کردم . شماره ناشناس بود .
جواب دادم : بله بفرمائید مامان : سلام خوبی من : اووووو چه عجب بعد پنج سال دوباره یک زنگی به ما زدید مامان : فقط میخواستم بگم که دوباره ازدواج کردم مرد پولداری هست تو ام بیا پیش من زندگی کن .
وقتی اینو گفت اشک تو چشمام جمع شد و وی هم جلوم بود .
گفتم : نه من خودم خونه دارم نمیخوام با یه زن و مرد غریبه زندگی کنم .
بدون اینکه گوش بدم چی میگه گوشی رو پرت کردم رو تخت و نشستم و دستام و دور پاهام قلاب کردم و شروع به گریه کردم .
( وی )
نمی فهمیدم چی شده .
رو به روش نشستم و دوتا دستام و روی بازوش کشیدم .
سرشو بالا آورد . آروم گفتم : چی شده که اینقدر حالت بد شد هیچی نمی گفت . دوست نداشتم حال بدش رو ببینم .
بلند شدم و بلندش کردم و بردمش آشپز خونه .
رو صندلی نشوندمش .
رفتم شیر گرم کردم و تو یک لیوان ریختم و دادم دستش . کنارش نشستم .
گفتم : بهتری . لبخند کجی زد و گفت : با اون خبری که من شنیدم قلبم سیاه شد. دست هامو رو میز گذاشتم و گفتم : منظورت از این حرف چیه ؟؟؟؟؟؟ نایکا : طولانیه من : من که هستم پس همه رو برام بگو نایکا : خب ........... م من وقتی دنیا اومدم مامان و بابام مشکل داشتن وقتی من کلاس اول بودم مامان و بابام از هم جدا شدن و من با آنیکا زندگی کردم یعنی خواهر و مادر جعلی کلاس چهارم بودم رفتیم اسکاتلند و الان پنج ساله که کره ام من : پس برای همینه که خیلی اذیت شدی نایکا : خب دلیل دیگه هم داره مامانم همیشه دعوام میکرد من دخترش بودم ولی اصلاً .......... گریه اش گرفت و با گریه گفت : ولی اصلاً با من درست رفتار نمی کرد انگار که خدمتکار بودم .
بغلش کردم . توی بغلم گریه میکرد . محکم بغلش کردم و گفتم : به گذشتت نگا نکن به این نگا کن که من پیشتم .
لبخندی زد و آروم شد .
( خودم )
بلند شدم و رفتم رو مبل نشستم . ساعت چهار و بیست و پنج بود .
چشمام گرم شد و خوابم برد .
بیدار شدم . خونه خیلی ساکت بود رفتم حموم اومدم ساعت و نگا کردم شیش بود . یک سئوال چرا چراغ ها خاموشه رفتم روشن کنم که دیدیم به به برق رفته .رفتم یک نیم تنه سیاه آستین بلند گشاد پوشیدم با یک شلوار سیاه گرم . تو اتاق بودم . جلو میز آرایش نشستم .موهام و خشک کردم .
یک رژ لب قرمز خیلی کم زدم به لبام . واو چقدر تغییر کردم .
رفتم که پنجره رو ببندم که ماشینی رو دیدم که بوغ میزد .
هوا خیلی سرد بود .
رفتم کاپشن سیاه ام رو برداشتم و پوشیدم . رفتم پایین .
سوار ماشین شدم . جین و جیهوپ بودن . جیهوپ اون پشت بود . برگشتم و نگاش کردم و گفتم : جیهووووووووووپ جیهوپ : هوم ؟ من : چرا به من نگفتید که جیمین و کوکی باهم دعوا کردن جیهوپ : خب میخواستیم بگیم ولی ........
۷۱.۸k
۱۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.