عشق درسایه سلطنت پارت 122
مری: حضورم رو اعلام کنین.. مسیله مهمیه که باید باهاشون صحبت کنم...
سرش رو متعجب از خشمم خم کرد و رفت داخل نفسم از خشم سنگین و تند شده بود...
نامجون برگشت و گفت
نامجون :بفرمایید...
سریع از کنارش رد شدم و رفتم داخل تهیونگ دستاش روی میز بود و با جذبه همیشگیش نگام میکرد...
سریع و بدون ملاحظه با خشم گفتم
مری: چی فکر کردین پیش خودتون؟
نگاهش توی چشمام نمیومد...بلند تر گفتم
مری: بهتر از هر کسی میدونین صومعه چجور جاييه.. حق ندارین... حق ندارین بفرستینش...
نگاهش تند شد و توی چشمام دوخته شد و پوزخندی زد و گفت
تهیونگ: من حق دارم هر کاری دلم میخواد بکنم...
مری: جسيكا حق انتخاب داره...
داد زد
تهیونگ: نه نداره... من انتخاب میکنم که چی براش بهتره... اونجا کلی چیز یاد میگیره. یاد میگیره چجوری باید بازندگی کنار بیاد. چجوری باید زندگی کنه...
اخمم غلیظ تر شد و عصبی وخشن با داد در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم
مری: شما یه آدم بی منطق و مغرور و از خودراضی هستین که چون پادشاه هستین به خودتون اجازه میدین درباره هر چیز زندگی آدما تصمیم بگیرین و اونا رو توی تنگنا بذارین. مثل همه پادشاه های قبلی و ظالم که هزاران آدم رو کشتن تا الان فک میکردم هرچی که باشین مهم نیست چون در رابطه با جسیکا یه برادر مسیولیت پذیرین برادری که از خواهر ناتنیش مثل یه برادر واقعی مراقبت میکنه اما الان میفهمم نه.. شما هم مثل بقيه پادشاها نگران سلطنتتونی و میترسین بلایی سرتون بیاد و چون اون دختر پدرتونه هر چند یه دختره ولی تنها وارث قانونیه و بعد شما به تخت بشینه .. واسه همینه دارین میفرستینش جایی که خردش کنن و از اینجا دور باشه... از شان و منزلت و مقامش دور باشه برام مهم نیست به این حرفام چه عکس العملی نشون میدین حتی اگه بندازینم زندان... من مغرور تر از شما توی کل زندگیم ندیدم. یه آدم که خودش رو از شادی ها دور کرده و به دیوار بتنی دور تا دورش کشیده که هیچ کس اجازه رد شدن از اون دیوار رو نداره جسیکایی که برادرش رو دوست داره با رفتن به صومعه ازش متنفر میشه... مثل خیلی های دیگه...
همه خشمم رو توی صدام ریختم و دندونام رو به هم فشار دادم و گفتم
مری: با رفتن جسیکا دیگه هیچ وقت توی چشماتون نگاه نخواهم کرد پادشاه... هیچ وقت.. چون یه آدم مغرور وبی منطق رو میبینم که حالم رو بد میکنه...
اونقدر داد زده بودم گلوم درد گرفته بود...و در مقابل چشمای متعجب و شوکه و ناباورش سریع و با قدمهای بلند از اتاق زدم بیرون..اشک تو چشمم حلقه زد..
نمیتونستم راه برم همونجا جلوی در اتاقش دستم رو به ستون گرفتم و چشمام رو بست
نامجون : بانو.. حالتون خوبه؟ بگم براتون آب بیارن؟
با بغض و صدای لرزون و ارومی گفتم
مری : نه... برای اعلا حضرت ببرین...
سرش رو متعجب از خشمم خم کرد و رفت داخل نفسم از خشم سنگین و تند شده بود...
نامجون برگشت و گفت
نامجون :بفرمایید...
سریع از کنارش رد شدم و رفتم داخل تهیونگ دستاش روی میز بود و با جذبه همیشگیش نگام میکرد...
سریع و بدون ملاحظه با خشم گفتم
مری: چی فکر کردین پیش خودتون؟
نگاهش توی چشمام نمیومد...بلند تر گفتم
مری: بهتر از هر کسی میدونین صومعه چجور جاييه.. حق ندارین... حق ندارین بفرستینش...
نگاهش تند شد و توی چشمام دوخته شد و پوزخندی زد و گفت
تهیونگ: من حق دارم هر کاری دلم میخواد بکنم...
مری: جسيكا حق انتخاب داره...
داد زد
تهیونگ: نه نداره... من انتخاب میکنم که چی براش بهتره... اونجا کلی چیز یاد میگیره. یاد میگیره چجوری باید بازندگی کنار بیاد. چجوری باید زندگی کنه...
اخمم غلیظ تر شد و عصبی وخشن با داد در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم
مری: شما یه آدم بی منطق و مغرور و از خودراضی هستین که چون پادشاه هستین به خودتون اجازه میدین درباره هر چیز زندگی آدما تصمیم بگیرین و اونا رو توی تنگنا بذارین. مثل همه پادشاه های قبلی و ظالم که هزاران آدم رو کشتن تا الان فک میکردم هرچی که باشین مهم نیست چون در رابطه با جسیکا یه برادر مسیولیت پذیرین برادری که از خواهر ناتنیش مثل یه برادر واقعی مراقبت میکنه اما الان میفهمم نه.. شما هم مثل بقيه پادشاها نگران سلطنتتونی و میترسین بلایی سرتون بیاد و چون اون دختر پدرتونه هر چند یه دختره ولی تنها وارث قانونیه و بعد شما به تخت بشینه .. واسه همینه دارین میفرستینش جایی که خردش کنن و از اینجا دور باشه... از شان و منزلت و مقامش دور باشه برام مهم نیست به این حرفام چه عکس العملی نشون میدین حتی اگه بندازینم زندان... من مغرور تر از شما توی کل زندگیم ندیدم. یه آدم که خودش رو از شادی ها دور کرده و به دیوار بتنی دور تا دورش کشیده که هیچ کس اجازه رد شدن از اون دیوار رو نداره جسیکایی که برادرش رو دوست داره با رفتن به صومعه ازش متنفر میشه... مثل خیلی های دیگه...
همه خشمم رو توی صدام ریختم و دندونام رو به هم فشار دادم و گفتم
مری: با رفتن جسیکا دیگه هیچ وقت توی چشماتون نگاه نخواهم کرد پادشاه... هیچ وقت.. چون یه آدم مغرور وبی منطق رو میبینم که حالم رو بد میکنه...
اونقدر داد زده بودم گلوم درد گرفته بود...و در مقابل چشمای متعجب و شوکه و ناباورش سریع و با قدمهای بلند از اتاق زدم بیرون..اشک تو چشمم حلقه زد..
نمیتونستم راه برم همونجا جلوی در اتاقش دستم رو به ستون گرفتم و چشمام رو بست
نامجون : بانو.. حالتون خوبه؟ بگم براتون آب بیارن؟
با بغض و صدای لرزون و ارومی گفتم
مری : نه... برای اعلا حضرت ببرین...
۱۸.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.