Part:96
Part:96
چند لحظه بعد هر چهار نفر بیرون خونهاس که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود ایستاده بودنند و به اطراف که هیچ نشونهای از ویرانی نبود نگاه میکردند.
پدر تهیونگ جعبه نه چندان بزرگی که در دست داشت رو وارسی کرد. قفلی نداشت و به راحتی درش رو باز کرد. اما تنها چیزی که بود یک کاغذ بود. جعبه رو دست مارکو داد و کاغذ رو باز کرد. از شدت تعجب چهرش باز شده بود و نمیدونست باید چی بگه.
- چی نوشته؟
تهیونگ با کنجکاوی پرسید و چند لحظه بعد جوابش رو گرفت.
- هیچی!
- یعنی چی هیچی، باید چیزی باشه.
امیلی کاغذ رو از میونگدا گرفت و اون هم ناامیدانه سرش رو تکون داد. انگار از پشت خنجر خورده بودند. این همه تلاش برای هیچ و پوچ. هیچ کدوم حرفی نزدند و خواستن که برگردن، اما همون لحظه صدایی اونها رو نگه داشت. و کسی نبود جز شهردار همیشه مزاحمشون و دار و دستهاش.
امیلی نمیدونست اونها از کی نظارهگرشون بودند، اما خیلی نامحسوس کاغذ رو داخل جیب دامناش قرار داد. شهرداد شروع کرد به دست زدن و بعد از چند لحظه کوتاه هم حرف زدن رو شروع کرد.
- میبینم که تیم ما بالاخره گنج رو پیدا کردن.
امیلی با خودش فکر کرد؛ پس چیزی ندیدن.
- نکنه میخواستین ما رو دور بزنید؟ امیدوارم این فکرم درست نباشه!
با پوزخندی منتظر جواب از طرف اون چهار نفر شد. و مارکو اول از همه جوابش رو داد، اون هم با تمسخر.
- اوه دور زدن؟ نه ما فقط میخواستیم بعد از اینکه پیداش کردیم تقدیم شما کنیم...اما انگار همه چی یه داستان قدیمی بوده و هیچی در کار نیست.
-منظورت چیه؟
حالا اخم جای نیشخند مرد روبهروش رو گرفته بود.
- گفتم که یعنی گنجی در کار نیست.
و بعد میونگدا جعبه خالی رو جلوی پایش انداخت، درست همونطور که برازندش بود.
-امکان نداره! برین بگردیشون. خونه رو هم کامل میگردین.
با دستورش چند نفر به سمت خونه و دو نفر دیگه به سمت بازرسی رفتن. اول دو پدر و گشتن و وقتی چیزی پیدا نکردن سمت تهیونگ و امیلی رفتن. از تهیونگ نقشه رو گرفتن. مردی که امیلی رو میگشت بیش از حد داشت طولش میداد و قصدش از این کار کاملا مشخص بود. تهیونگ دندونهاش رو به هم فشار داد و دست اون مرد رو گرفت تا به جای دیگهای از بدن امیلی نخوره.
- دستت رو بکش عوضی، اون هیچی نداره.
مرد که احساس خطر کرده بود بدون حرفی دستش رو محکم از تو دست تهیونگ کشید و زود بیخیال شد. قطعا اون قدر با این کارش احمق بود که فکر نکنه باید بیشتر از این ها برگرده.
شهردار وقتی دید چیزی از اون چهار نفر دستگيرش نشده دستور جدید داد.
- این چهار نفر رو به کشتیشون راهنمایی کنید. مطمئن باشید حرکت میکنن.
هیچ کدوم حرفی نمیزدند، میدونستن چه کارهایی از اون مرد برمیاد و قبلا ضربهاش رو خورده بودند. مطمئنا با احترام اون ها رو نمیبردن، برای همین هر نفر دست یکی از چهار نفر رو گرفتن. به کشتی بردن و چند نفری که مامور بودند هم، سوار کشتی شدند.
امیلی دست تهیونگ رو کشید و به سمت اتاقش حرکت کردن. اول تهیونگ وارد شد و بعد امیلی در رو بست و برای اطمینان قفلش کرد.
- اون کاغذ؛ احتملا از جوهر نامرئی استفاده کردن.
- پس یه شمع نیاز داریم.
تهیونگ گفت و امیلی از کشوی داخل میز اتاقش شمع و کبریت در آورد، کاغذ رو جلوی شعله گرفت. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
- واقعا خالیه.
تهیونگ گیج و نامید گفت. امیلی سرش رو تکون داد.
- یه راه دیگه هم هست. اما اگه نباشه از دستش میدیم.
-چرا؟
- باید بذارمش داخل آب. اونطوری کلمات پدیدار میشن.
تهیونگ سری تکون داد و موافقت کرد.
-به نظرم به ریسکش میارزه.
در حالی که با اضطراب شدید، کاغذ رو داخل ظرف آب گذاشتن، چند لحظه بعد جملهای کوتاه روی کاغذ نمایان شد.
- همین؟
تهیونگ زیر لب با تعجب گفت و امیلی برای اینکه اون جمله تو ذهنش بمونه بلند خوندنش.
- دفن شده در شورترین سرزمین!
-------------------------------------
پارت بعدی پارت آخرهه.
------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
چند لحظه بعد هر چهار نفر بیرون خونهاس که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود ایستاده بودنند و به اطراف که هیچ نشونهای از ویرانی نبود نگاه میکردند.
پدر تهیونگ جعبه نه چندان بزرگی که در دست داشت رو وارسی کرد. قفلی نداشت و به راحتی درش رو باز کرد. اما تنها چیزی که بود یک کاغذ بود. جعبه رو دست مارکو داد و کاغذ رو باز کرد. از شدت تعجب چهرش باز شده بود و نمیدونست باید چی بگه.
- چی نوشته؟
تهیونگ با کنجکاوی پرسید و چند لحظه بعد جوابش رو گرفت.
- هیچی!
- یعنی چی هیچی، باید چیزی باشه.
امیلی کاغذ رو از میونگدا گرفت و اون هم ناامیدانه سرش رو تکون داد. انگار از پشت خنجر خورده بودند. این همه تلاش برای هیچ و پوچ. هیچ کدوم حرفی نزدند و خواستن که برگردن، اما همون لحظه صدایی اونها رو نگه داشت. و کسی نبود جز شهردار همیشه مزاحمشون و دار و دستهاش.
امیلی نمیدونست اونها از کی نظارهگرشون بودند، اما خیلی نامحسوس کاغذ رو داخل جیب دامناش قرار داد. شهرداد شروع کرد به دست زدن و بعد از چند لحظه کوتاه هم حرف زدن رو شروع کرد.
- میبینم که تیم ما بالاخره گنج رو پیدا کردن.
امیلی با خودش فکر کرد؛ پس چیزی ندیدن.
- نکنه میخواستین ما رو دور بزنید؟ امیدوارم این فکرم درست نباشه!
با پوزخندی منتظر جواب از طرف اون چهار نفر شد. و مارکو اول از همه جوابش رو داد، اون هم با تمسخر.
- اوه دور زدن؟ نه ما فقط میخواستیم بعد از اینکه پیداش کردیم تقدیم شما کنیم...اما انگار همه چی یه داستان قدیمی بوده و هیچی در کار نیست.
-منظورت چیه؟
حالا اخم جای نیشخند مرد روبهروش رو گرفته بود.
- گفتم که یعنی گنجی در کار نیست.
و بعد میونگدا جعبه خالی رو جلوی پایش انداخت، درست همونطور که برازندش بود.
-امکان نداره! برین بگردیشون. خونه رو هم کامل میگردین.
با دستورش چند نفر به سمت خونه و دو نفر دیگه به سمت بازرسی رفتن. اول دو پدر و گشتن و وقتی چیزی پیدا نکردن سمت تهیونگ و امیلی رفتن. از تهیونگ نقشه رو گرفتن. مردی که امیلی رو میگشت بیش از حد داشت طولش میداد و قصدش از این کار کاملا مشخص بود. تهیونگ دندونهاش رو به هم فشار داد و دست اون مرد رو گرفت تا به جای دیگهای از بدن امیلی نخوره.
- دستت رو بکش عوضی، اون هیچی نداره.
مرد که احساس خطر کرده بود بدون حرفی دستش رو محکم از تو دست تهیونگ کشید و زود بیخیال شد. قطعا اون قدر با این کارش احمق بود که فکر نکنه باید بیشتر از این ها برگرده.
شهردار وقتی دید چیزی از اون چهار نفر دستگيرش نشده دستور جدید داد.
- این چهار نفر رو به کشتیشون راهنمایی کنید. مطمئن باشید حرکت میکنن.
هیچ کدوم حرفی نمیزدند، میدونستن چه کارهایی از اون مرد برمیاد و قبلا ضربهاش رو خورده بودند. مطمئنا با احترام اون ها رو نمیبردن، برای همین هر نفر دست یکی از چهار نفر رو گرفتن. به کشتی بردن و چند نفری که مامور بودند هم، سوار کشتی شدند.
امیلی دست تهیونگ رو کشید و به سمت اتاقش حرکت کردن. اول تهیونگ وارد شد و بعد امیلی در رو بست و برای اطمینان قفلش کرد.
- اون کاغذ؛ احتملا از جوهر نامرئی استفاده کردن.
- پس یه شمع نیاز داریم.
تهیونگ گفت و امیلی از کشوی داخل میز اتاقش شمع و کبریت در آورد، کاغذ رو جلوی شعله گرفت. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
- واقعا خالیه.
تهیونگ گیج و نامید گفت. امیلی سرش رو تکون داد.
- یه راه دیگه هم هست. اما اگه نباشه از دستش میدیم.
-چرا؟
- باید بذارمش داخل آب. اونطوری کلمات پدیدار میشن.
تهیونگ سری تکون داد و موافقت کرد.
-به نظرم به ریسکش میارزه.
در حالی که با اضطراب شدید، کاغذ رو داخل ظرف آب گذاشتن، چند لحظه بعد جملهای کوتاه روی کاغذ نمایان شد.
- همین؟
تهیونگ زیر لب با تعجب گفت و امیلی برای اینکه اون جمله تو ذهنش بمونه بلند خوندنش.
- دفن شده در شورترین سرزمین!
-------------------------------------
پارت بعدی پارت آخرهه.
------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.