زوال عشق پارت شصت و سه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_شصت_و_سه #مهدیه_عسگری
با صدای آلارم گوشی اروم چشمامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم و خاموشش کردم و تو جام نیم خیز شدم....
کمی به امروز فکر کردم و حالم گرفته شد...حتما امروز باید برم و دوباره ریخت اون بردیای احمق و تحمل کنم....و همینطور تیکه هاشو....
ولی یاده قولایی که دیروز به خودم دادم افتادم و کمی روحیه گرفتم....
از جام بلند شدم و اول دست و صورتمو شستم بعد با وسواس یه مانتو تا روی زانوی اندامی به رنگ سفید با شلوار تنگ مشکی و مقنعه مشکی انتخاب کردم و پوشیدم...کفشای عروسکی پاشنه پنج سانتی سفیدمو با کیف دستی ستش برداشتم و کفشامو بردم جلوی در بپوشم...
رفتم تو آشپزخونه و مامانو بوسیدم و با لبخند گفتم:صبح بخیر مامان خوشگلم....
لبخندی زد و گفت:سلام دختر خوشگلم بشین صبحونه بخور..._مرسی مامان خوشگلم میترسم دیرم بشه فقط یه لقمه میخورم که شما ناراحت نشی...
لقمه ای که مامان برام درست کرده بود و ازش گرفتم و به سمت در رفتم و ازش خدافظی کردم و کفشامو پوشیدم و درای حیاط و باز کردم و ماشین و بردم بیرون و دوباره برگشتم درارو بستم...
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت روندم...دقیق یک دقیقه مونده به هشت رسیدم...سریع ماشین و پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت شرکت رفتم...توی راه پلها که داشتم میومدم بالا با خودم مرور میکردم که اگه حرفی زد چی جوابشو بدم....
رسیدم و با آرامش رفتم و پشت میز نشستم.....فکر کنم هنوز نیومده....گوشیمو درآوردم و مشغول شدم.....با صدای پایی سرمو بلند کردم که دیدم بردیا خیلی خوشتیپ و کت و شلواری با یه کیف سامسونت داره میاد این سمت....
آخه میز من درست کنار اتاقش بود.....خیلی اروم و با اکراه از جام بلند شدم که بیشتر حرصشو دربیارم که موفقم شدم...چون دستاش محکم مشت شدن و دسته ی کیفشو فشردن....
تو دلم داشتم قهقهه میزدم....با یه لحن شل و ول و با اکراه گفتم:سلام خوش اومدین.....
کمی صورتش سرخ شد که تو دلم گفتم :آخی سوختی بردیا خان؟!.....
سری تکون داد و سریع داخل اتاقش شد و درو محکم بست که پریدم بالا.....کمی بعد با خنده و سرخوشی نشستم.....
با صدای آلارم گوشی اروم چشمامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم و خاموشش کردم و تو جام نیم خیز شدم....
کمی به امروز فکر کردم و حالم گرفته شد...حتما امروز باید برم و دوباره ریخت اون بردیای احمق و تحمل کنم....و همینطور تیکه هاشو....
ولی یاده قولایی که دیروز به خودم دادم افتادم و کمی روحیه گرفتم....
از جام بلند شدم و اول دست و صورتمو شستم بعد با وسواس یه مانتو تا روی زانوی اندامی به رنگ سفید با شلوار تنگ مشکی و مقنعه مشکی انتخاب کردم و پوشیدم...کفشای عروسکی پاشنه پنج سانتی سفیدمو با کیف دستی ستش برداشتم و کفشامو بردم جلوی در بپوشم...
رفتم تو آشپزخونه و مامانو بوسیدم و با لبخند گفتم:صبح بخیر مامان خوشگلم....
لبخندی زد و گفت:سلام دختر خوشگلم بشین صبحونه بخور..._مرسی مامان خوشگلم میترسم دیرم بشه فقط یه لقمه میخورم که شما ناراحت نشی...
لقمه ای که مامان برام درست کرده بود و ازش گرفتم و به سمت در رفتم و ازش خدافظی کردم و کفشامو پوشیدم و درای حیاط و باز کردم و ماشین و بردم بیرون و دوباره برگشتم درارو بستم...
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت روندم...دقیق یک دقیقه مونده به هشت رسیدم...سریع ماشین و پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت شرکت رفتم...توی راه پلها که داشتم میومدم بالا با خودم مرور میکردم که اگه حرفی زد چی جوابشو بدم....
رسیدم و با آرامش رفتم و پشت میز نشستم.....فکر کنم هنوز نیومده....گوشیمو درآوردم و مشغول شدم.....با صدای پایی سرمو بلند کردم که دیدم بردیا خیلی خوشتیپ و کت و شلواری با یه کیف سامسونت داره میاد این سمت....
آخه میز من درست کنار اتاقش بود.....خیلی اروم و با اکراه از جام بلند شدم که بیشتر حرصشو دربیارم که موفقم شدم...چون دستاش محکم مشت شدن و دسته ی کیفشو فشردن....
تو دلم داشتم قهقهه میزدم....با یه لحن شل و ول و با اکراه گفتم:سلام خوش اومدین.....
کمی صورتش سرخ شد که تو دلم گفتم :آخی سوختی بردیا خان؟!.....
سری تکون داد و سریع داخل اتاقش شد و درو محکم بست که پریدم بالا.....کمی بعد با خنده و سرخوشی نشستم.....
۴.۴k
۱۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.